پارت61
#پارت61
از اتاق بیرون اومدم، با باز شدن در اتاقم همه نگاه ها سمت من کشیده شد با تعجب بهم نگاه میکردن.
نگین: جایی میری مهسا جان؟!
یه نگاه بهط انداختم: بله با دوستام میخوام برم بیرون!
مامان بزرگ:خب با دوستات میری بیرون نگینم با خودت ببر حوصله ش سر رفته!
یه نگاه به مامان بزرگ انداختم چی چیو نگبنم با خودت ببر بهتره بره به جهنم! من پنج دقیقه نمیتونم این عفریته رو تحول کنم.
با تپ تپه گفتم: خب خ...ب مامان بزرگ میدونی چیه ما خیلی وقته همو ندیدم امروز قرار گذاشتیم بریم بیرون که یه جمع دوستانه داشته باشیم. نگین رو با خودم ببرم شاید بچه ها احساس غریبی کنن
نگین اومد حرف بزنه که دستمو اوردم بالا.
مهسا: اما فردا بازم میریم بیرون امروز با بچه ها همگاهنگ میکنم فردا میبرمش با خودم.
مامان بزرگ سری تکون داد.
با چشم دنبال حسام گشتم نبود بهتره تا نیومده برم حوصله جر و بحث باهاشو ندارم.
مهسا: خب دیگه میرم خدانگهدار.
مامان: زود برگرد!
مهسا: چشم خدافظ.
رفتم تو حیاط مشغول پوشیدن کفشام شدم حس کردم یکی رو به روم نشسته با تعجب سرمو بلند کردم با نگاه عصبی حسام روبه رو شدم.
حسام: چه خوشگلم کردی براش!
یه پوزخند بهش زدم: دوست دارم.
متقابلا یه پوزخند زد: منم خیلی چیزا دوست دارم.
قیافه مو جدی کردم: منظورت چیه؟
سرشو نزدیک اورد: همون کاری که تو بچگی باهات انجام دادیم اما این دفعه به میل و رضایت خودت.
بند کفشمو بستم از جام بلندم اونم با من بلند شد.
انگشت اشارمو تهدید وار جلوش تکون دادم:
فقط یه بار دیگه دستت بهم بخوره بد میبینی.
یه پوزخند زد: اوه زبون در آوردی هر غلطی که دوست داری انجام بده برام مهم نیست.
مهسا: اوکی.
از کنارش رد شدم در رو باز کردم از خونه اومدم بیرون.
گوشی مو از تو کیفم بیرون اومدم به صفحه ش نگاه کردم 17:10دقیقه رو نشون میداد، یه وای گفتم پا تند کردم رفتم سر خیابون.
برام تعجب آور بود که چرا حسام جلومو نگرفت نکنه نقشه ایی داره؟؟ وای
اومدم و سرچرخوندم تا حامد رو پیدا کنم که دیدم اونور تو ماشین نشسته
سمت ماشین رفتم. دو دل بودم که عقب بشینم یا جلو..فکر کردم خب مگه تاکسیه که عقب بشینم
توی تصمیم انی در جلو رو باز کردم و نشستم و سلام کردم
حامد: سلام مهساخانم چطوریایی؟
مهسا: خوبم تو چطوری؟!
حامد: منم خوبم.خب کجا دوست داری بریم؟!
مهسا: اممممم بریم شهربازی
به سمت شهربازی حرکت کرد و در طول مسیر هم همش سر به سرم میذاشت و میخندیدیم..
رسیدیم شهربازی و من مثل بچه ها هی میکشوندمش اینور و اونور و بازی های مختلف رو امتحان میکردیم..
بعد از چندتا بازی اومدم دستشو بکشم برای بازی بعدی، که گفت:
مهسا بشین یکم نفس تازه کنیم بابا! با بستنی موافقی؟
مهسا:معلومه
دوتا بستنی خرید و نشستیم و مشغول خوردن شدیم.. یه جوری نگاهم میکرد انگار آدم ندیده...خندم گرفته بود.
بعد از خوردن بستنیا دوباره کشوندمش سمت چرخ و فلک که گفت:
نه نه دوباره چرخ و فلک نه..بیا بریم شانسی بازی کنیم
مهسا: موافقم
شانسی بازی کردیم و من یه خرس کوچولوی پشمالو برنده شدم.بعد
از کلی بازی و خنده تصمیم گرفتیم برگردیم
از اتاق بیرون اومدم، با باز شدن در اتاقم همه نگاه ها سمت من کشیده شد با تعجب بهم نگاه میکردن.
نگین: جایی میری مهسا جان؟!
یه نگاه بهط انداختم: بله با دوستام میخوام برم بیرون!
مامان بزرگ:خب با دوستات میری بیرون نگینم با خودت ببر حوصله ش سر رفته!
یه نگاه به مامان بزرگ انداختم چی چیو نگبنم با خودت ببر بهتره بره به جهنم! من پنج دقیقه نمیتونم این عفریته رو تحول کنم.
با تپ تپه گفتم: خب خ...ب مامان بزرگ میدونی چیه ما خیلی وقته همو ندیدم امروز قرار گذاشتیم بریم بیرون که یه جمع دوستانه داشته باشیم. نگین رو با خودم ببرم شاید بچه ها احساس غریبی کنن
نگین اومد حرف بزنه که دستمو اوردم بالا.
مهسا: اما فردا بازم میریم بیرون امروز با بچه ها همگاهنگ میکنم فردا میبرمش با خودم.
مامان بزرگ سری تکون داد.
با چشم دنبال حسام گشتم نبود بهتره تا نیومده برم حوصله جر و بحث باهاشو ندارم.
مهسا: خب دیگه میرم خدانگهدار.
مامان: زود برگرد!
مهسا: چشم خدافظ.
رفتم تو حیاط مشغول پوشیدن کفشام شدم حس کردم یکی رو به روم نشسته با تعجب سرمو بلند کردم با نگاه عصبی حسام روبه رو شدم.
حسام: چه خوشگلم کردی براش!
یه پوزخند بهش زدم: دوست دارم.
متقابلا یه پوزخند زد: منم خیلی چیزا دوست دارم.
قیافه مو جدی کردم: منظورت چیه؟
سرشو نزدیک اورد: همون کاری که تو بچگی باهات انجام دادیم اما این دفعه به میل و رضایت خودت.
بند کفشمو بستم از جام بلندم اونم با من بلند شد.
انگشت اشارمو تهدید وار جلوش تکون دادم:
فقط یه بار دیگه دستت بهم بخوره بد میبینی.
یه پوزخند زد: اوه زبون در آوردی هر غلطی که دوست داری انجام بده برام مهم نیست.
مهسا: اوکی.
از کنارش رد شدم در رو باز کردم از خونه اومدم بیرون.
گوشی مو از تو کیفم بیرون اومدم به صفحه ش نگاه کردم 17:10دقیقه رو نشون میداد، یه وای گفتم پا تند کردم رفتم سر خیابون.
برام تعجب آور بود که چرا حسام جلومو نگرفت نکنه نقشه ایی داره؟؟ وای
اومدم و سرچرخوندم تا حامد رو پیدا کنم که دیدم اونور تو ماشین نشسته
سمت ماشین رفتم. دو دل بودم که عقب بشینم یا جلو..فکر کردم خب مگه تاکسیه که عقب بشینم
توی تصمیم انی در جلو رو باز کردم و نشستم و سلام کردم
حامد: سلام مهساخانم چطوریایی؟
مهسا: خوبم تو چطوری؟!
حامد: منم خوبم.خب کجا دوست داری بریم؟!
مهسا: اممممم بریم شهربازی
به سمت شهربازی حرکت کرد و در طول مسیر هم همش سر به سرم میذاشت و میخندیدیم..
رسیدیم شهربازی و من مثل بچه ها هی میکشوندمش اینور و اونور و بازی های مختلف رو امتحان میکردیم..
بعد از چندتا بازی اومدم دستشو بکشم برای بازی بعدی، که گفت:
مهسا بشین یکم نفس تازه کنیم بابا! با بستنی موافقی؟
مهسا:معلومه
دوتا بستنی خرید و نشستیم و مشغول خوردن شدیم.. یه جوری نگاهم میکرد انگار آدم ندیده...خندم گرفته بود.
بعد از خوردن بستنیا دوباره کشوندمش سمت چرخ و فلک که گفت:
نه نه دوباره چرخ و فلک نه..بیا بریم شانسی بازی کنیم
مهسا: موافقم
شانسی بازی کردیم و من یه خرس کوچولوی پشمالو برنده شدم.بعد
از کلی بازی و خنده تصمیم گرفتیم برگردیم
۸.۸k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.