دلم نیومد این پارتو نزارم:)
دلم نیومد این پارتو نزارم:)
مروارید سفید
پارت ⁴
که گوشیم زنگ خورد...لیا بود...جواب دادم ولی صدای خودش نبود..
کیم:سلام...فردا توی دانشگاه کارت دارم بیا اوکی؟
ات:اوکی...
و قطع کرد...
کوک:کی بود؟
ات:استاد بود..کیم تهیونگ!
کوک:چیکارت داشت؟
ات:هیچی گفت فردا کارم داره..
کوک:نکنه اتفاقی قراره بیوفته؟
ات:خب بیوفته به عنم
کوک:(خنده)
(فردا)
رفتم داخل دفتر...هیچکس نبود..فقط تهیونگ بود...
کیم:درو ببند
درو بستم...آروم آروم به سمتم میومد...و منم به عقب میرفتم..فاصله ی زیادی با در نداشتم پس زودتر به در خوردم...دستای بزرگشو دورم گذاشت و کاری کرد که نتونم حتی ذره ای تکون به خودم بدم...صورتشو نزدیکم کرد و به سمت گردنم برد..گردنمو بو کرد و لبخند زیبایی به لبش امد..گونه هام سرخ شده بود و نمیدونستم چیکار باید بکنم...کمی هلش دادم اما ذره ای تکان هم نخورد...چه دلیلی داشت؟..چرا کیم داشت به دختری که چندسال از او کوچکتر بود تجا*وز میکرد؟...شاید...عاشق شده بود!..اما عشق اینجوری به چه معنا؟...دخترک با تمام توانش هلش میداد اما فایده ای نداشت...مرد دست های کوچک دخترک را گرفت..قطره های اشک روی صورت زیبای دخترک میچکید..مرد لحظه ای مکث کرد.. و بعدش دم گوش دخترک گفت
کیم:نترس!قراره لذت بخش باشه!..
دخترک با صدای بم مرد و شدت جذابیتش خجالت زده شد...کیم سعی کرد که دکمه های لباس دخترک را بیرون بیاورد و بدن آن را آشکار کند!...که...
شرایط زیباهام!❤️
لایک:۱۵
کامنت:۱۰
لطفا حمایت کنید
مروارید سفید
پارت ⁴
که گوشیم زنگ خورد...لیا بود...جواب دادم ولی صدای خودش نبود..
کیم:سلام...فردا توی دانشگاه کارت دارم بیا اوکی؟
ات:اوکی...
و قطع کرد...
کوک:کی بود؟
ات:استاد بود..کیم تهیونگ!
کوک:چیکارت داشت؟
ات:هیچی گفت فردا کارم داره..
کوک:نکنه اتفاقی قراره بیوفته؟
ات:خب بیوفته به عنم
کوک:(خنده)
(فردا)
رفتم داخل دفتر...هیچکس نبود..فقط تهیونگ بود...
کیم:درو ببند
درو بستم...آروم آروم به سمتم میومد...و منم به عقب میرفتم..فاصله ی زیادی با در نداشتم پس زودتر به در خوردم...دستای بزرگشو دورم گذاشت و کاری کرد که نتونم حتی ذره ای تکون به خودم بدم...صورتشو نزدیکم کرد و به سمت گردنم برد..گردنمو بو کرد و لبخند زیبایی به لبش امد..گونه هام سرخ شده بود و نمیدونستم چیکار باید بکنم...کمی هلش دادم اما ذره ای تکان هم نخورد...چه دلیلی داشت؟..چرا کیم داشت به دختری که چندسال از او کوچکتر بود تجا*وز میکرد؟...شاید...عاشق شده بود!..اما عشق اینجوری به چه معنا؟...دخترک با تمام توانش هلش میداد اما فایده ای نداشت...مرد دست های کوچک دخترک را گرفت..قطره های اشک روی صورت زیبای دخترک میچکید..مرد لحظه ای مکث کرد.. و بعدش دم گوش دخترک گفت
کیم:نترس!قراره لذت بخش باشه!..
دخترک با صدای بم مرد و شدت جذابیتش خجالت زده شد...کیم سعی کرد که دکمه های لباس دخترک را بیرون بیاورد و بدن آن را آشکار کند!...که...
شرایط زیباهام!❤️
لایک:۱۵
کامنت:۱۰
لطفا حمایت کنید
۵.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.