مروارید سفید
مروارید سفید
پارت⁶
که در باز شد و برادر ات یعنی جئون جونگکوک وارد دفتر شد!...
ویو جئون
داشتم دنبال ات میگشتم...جلسه شروع شده بود ولی نه استاد اومده بود و نه ات...تصمیم گرفتم به دفتر برم..وارد دفتر که شدم دیدم که...ات..داره گریه میکنه!و اون لعنتی...میخواد بهش تجا*وز کنه...چون درو باز کردم به عقب کشیده شدن و یکی از دکمه های ات باز شد...به سمت کیم رفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم..اون هم فقط نگاه میکرد
جئون:فکرشم نمیکردم توعم مثل خواهرت باشی!(عصبی)
خواستم بیشتر بزنمش که ات دستمو گرفت...
ات:ولش کن بیا بریم...
جئون:این لعنتی میخواست بهت تجا*وز کنه میفهمی؟؟؟
ات:بیا تا مدیر نیومده بریم
جئون:...باشه...ولی تو!حواستو جمع کن
کیم:...
با ات رفتیم سره کلاس...همه با وضعیت ات تعجب کردن...مخصوصا لیا...سریع نزدیک شد که هلش دادم عقب
جئون:نه تو باید نزدیکش شی و نه برادرت!
ات رفت سره جاش نشست..منم همینطور...بعد از چند لحظه هم کیم اومد..عصبی به همدیگه نگاه میکردیم..فقط دلم میخواست لحظه ای به ات نگاه کنه!..تا دنیاشو سیاه کنم..تا آخرین لحظه ی کلاس داشت بهم نگاه میکرد...بعد که رفت...به سمت حیاط مدرسه رفتم..امیدوار بودم به ات نزدیک نمیشه..
ویو ات
توی کلاس مونده بودم..همه از کلاس رفته بودن...پس یعنی..کیم میتونست بیاد!...سریع از کلاس رفتم بیرون و روی صندلی حیاط نشستم..که لیا اومد سمتم
لیا:ات چیشده؟؟
ات:هیچی...مهم نیست..بابت رفتار کوک متاسفم..
لیا:نه مهم نیست ولی اتفاقی بین تو و تهیونگ داره میوفته؟
ات:نه
لیا:مطمئن باشم؟
ات:آره...
لیا:اوکی...ولی اگه اتفاقی افتاد بگو!
ات:اوکی..
(خونه)
سریع رفتم توی اتاقم...همش اتفاقی که امروز افتاد توی ذهنم تکرار میشد..که کوک اومد توی اتاقم..
جئون:ات...تهیونگ چیکار کرد؟
ات:هیچی...
جئون:ات بگو!(عصبی)
ات:واقعا میگم هیچکاری نکرده!
جئون:هوف...باشه...قبول میکنم..اگه کارکرد بگو تا دنیاشو سیاه کنم
ات:اوکی(لبخند)
و رفت...رفتم سره گوشیم که...
شرایط🤣
لایک:۱۵
کامنت:۱۰
پارت⁶
که در باز شد و برادر ات یعنی جئون جونگکوک وارد دفتر شد!...
ویو جئون
داشتم دنبال ات میگشتم...جلسه شروع شده بود ولی نه استاد اومده بود و نه ات...تصمیم گرفتم به دفتر برم..وارد دفتر که شدم دیدم که...ات..داره گریه میکنه!و اون لعنتی...میخواد بهش تجا*وز کنه...چون درو باز کردم به عقب کشیده شدن و یکی از دکمه های ات باز شد...به سمت کیم رفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم..اون هم فقط نگاه میکرد
جئون:فکرشم نمیکردم توعم مثل خواهرت باشی!(عصبی)
خواستم بیشتر بزنمش که ات دستمو گرفت...
ات:ولش کن بیا بریم...
جئون:این لعنتی میخواست بهت تجا*وز کنه میفهمی؟؟؟
ات:بیا تا مدیر نیومده بریم
جئون:...باشه...ولی تو!حواستو جمع کن
کیم:...
با ات رفتیم سره کلاس...همه با وضعیت ات تعجب کردن...مخصوصا لیا...سریع نزدیک شد که هلش دادم عقب
جئون:نه تو باید نزدیکش شی و نه برادرت!
ات رفت سره جاش نشست..منم همینطور...بعد از چند لحظه هم کیم اومد..عصبی به همدیگه نگاه میکردیم..فقط دلم میخواست لحظه ای به ات نگاه کنه!..تا دنیاشو سیاه کنم..تا آخرین لحظه ی کلاس داشت بهم نگاه میکرد...بعد که رفت...به سمت حیاط مدرسه رفتم..امیدوار بودم به ات نزدیک نمیشه..
ویو ات
توی کلاس مونده بودم..همه از کلاس رفته بودن...پس یعنی..کیم میتونست بیاد!...سریع از کلاس رفتم بیرون و روی صندلی حیاط نشستم..که لیا اومد سمتم
لیا:ات چیشده؟؟
ات:هیچی...مهم نیست..بابت رفتار کوک متاسفم..
لیا:نه مهم نیست ولی اتفاقی بین تو و تهیونگ داره میوفته؟
ات:نه
لیا:مطمئن باشم؟
ات:آره...
لیا:اوکی...ولی اگه اتفاقی افتاد بگو!
ات:اوکی..
(خونه)
سریع رفتم توی اتاقم...همش اتفاقی که امروز افتاد توی ذهنم تکرار میشد..که کوک اومد توی اتاقم..
جئون:ات...تهیونگ چیکار کرد؟
ات:هیچی...
جئون:ات بگو!(عصبی)
ات:واقعا میگم هیچکاری نکرده!
جئون:هوف...باشه...قبول میکنم..اگه کارکرد بگو تا دنیاشو سیاه کنم
ات:اوکی(لبخند)
و رفت...رفتم سره گوشیم که...
شرایط🤣
لایک:۱۵
کامنت:۱۰
۵.۹k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.