رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁷
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
اوفف.
من هنوز سه روزه اینجام انقد کسل کنندس؟
دیگه خدا بده برکت معلوم نیست تا موقعه ای که این جین بشه هفتاد سالش من باید خدمتکارش باشم؟
ظرف غذامو برداشتم و رفتم توی اشپزخونه.
جین ظرفشو نیاورده.
برم بیارمش؟ هیعی..نه نکنه بدش بیاد؟
اروم سمت اتاقش رفتم و با دستای لرزان در زدم.
کسی جواب نداد.
دوباره در زدم و صدایی نشنیدم.
نکنه خواب باشع؟
من: آق..چیز..جین ا..اجازه ه..هست بیام د..داخل؟
نگران شدم، چرا جواب نمیده؟
درو باز کردم که با دیدن صحنه روبروم خون تو رگام یخ بست...
مات و مبهوت به روبه روم نگاه میکردم..
دوتا مرد اسلحه به دست یکی از پشت سر جین و گرفته بود و و تفنگو گذاشته بود روی سرش و یکی دیگه تفنگو روبه من گرفته بود..
با ترس به جین زل زدم..
که با چشماش بهم میفهموند فرار کنم..
من: شما کی..
مرد: تکونننننن نخورررررر!
با حرفش مث میخ سر جام وایسادم.
اگه بلایی سر جین بیاد چی..؟
اون ادم معروفیه..
نه من نمیزارم..
سعی کردم ترس و استرسمو کنار بزنم و با صدای خیلیی بلند گفتم: شمااااااااا کیییییی هستیننننننننن؟
که یهو صدای تفنگ گوشامو کر کرد..
هری دلم ریخت..
اگه تیر به جین زده باشن.. نه..
نگاش کردم.
با چشمای خوشگلش که غرق ترس بود به من زل زده بود..
نگاهی به بازوم کردم. تیر توی بازوی خودم خورد!
خداروشکر..
جین چیزیش نشد..
مرد سیاه پوش یهو موهامو از پشت گرفت و منو روی زمین کشوند که جیغمم رفت هوا.
جین: آشغالللللللل ولشششششش کننننن!
مرد: ساکتتتتتتتت!
جین به خاطر من انقد داد زد؟ واییی خداا..
ایشش.چقد من سست عنصرم.
مرد تفنگو محکم تر روی سر جین گذاشت..
من: نههههههههه..
مرد: خفههههههههههههه.
اون مردی که جین و گرفته بود مشغول گشتن اتاقش شد.
جین نگام کرد و با ابروش هی بهم اشاره میکرد.
یعنی چی میگه؟
نگاهی به دور و ورم کردم..
دقیقا بغلم گوشی جین بود.
وای مرسییییییییی خدااااااا.
یواشی با دستام روی شماره های اضطراری زدم
حالا به کی زنگ بزنم؟
بدون فکر شماره شوگا اومد جلوی چشمم..
طوری که نبینن زدم روی تماس تصویری و یواشی گوشی رو هل دادم تا هم من هم جین مشخص باشیم..
وای وای حساس شده هاااا😂
پارت طولانی گذاشتم واستون
پارت⁷
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
اوفف.
من هنوز سه روزه اینجام انقد کسل کنندس؟
دیگه خدا بده برکت معلوم نیست تا موقعه ای که این جین بشه هفتاد سالش من باید خدمتکارش باشم؟
ظرف غذامو برداشتم و رفتم توی اشپزخونه.
جین ظرفشو نیاورده.
برم بیارمش؟ هیعی..نه نکنه بدش بیاد؟
اروم سمت اتاقش رفتم و با دستای لرزان در زدم.
کسی جواب نداد.
دوباره در زدم و صدایی نشنیدم.
نکنه خواب باشع؟
من: آق..چیز..جین ا..اجازه ه..هست بیام د..داخل؟
نگران شدم، چرا جواب نمیده؟
درو باز کردم که با دیدن صحنه روبروم خون تو رگام یخ بست...
مات و مبهوت به روبه روم نگاه میکردم..
دوتا مرد اسلحه به دست یکی از پشت سر جین و گرفته بود و و تفنگو گذاشته بود روی سرش و یکی دیگه تفنگو روبه من گرفته بود..
با ترس به جین زل زدم..
که با چشماش بهم میفهموند فرار کنم..
من: شما کی..
مرد: تکونننننن نخورررررر!
با حرفش مث میخ سر جام وایسادم.
اگه بلایی سر جین بیاد چی..؟
اون ادم معروفیه..
نه من نمیزارم..
سعی کردم ترس و استرسمو کنار بزنم و با صدای خیلیی بلند گفتم: شمااااااااا کیییییی هستیننننننننن؟
که یهو صدای تفنگ گوشامو کر کرد..
هری دلم ریخت..
اگه تیر به جین زده باشن.. نه..
نگاش کردم.
با چشمای خوشگلش که غرق ترس بود به من زل زده بود..
نگاهی به بازوم کردم. تیر توی بازوی خودم خورد!
خداروشکر..
جین چیزیش نشد..
مرد سیاه پوش یهو موهامو از پشت گرفت و منو روی زمین کشوند که جیغمم رفت هوا.
جین: آشغالللللللل ولشششششش کننننن!
مرد: ساکتتتتتتتت!
جین به خاطر من انقد داد زد؟ واییی خداا..
ایشش.چقد من سست عنصرم.
مرد تفنگو محکم تر روی سر جین گذاشت..
من: نههههههههه..
مرد: خفههههههههههههه.
اون مردی که جین و گرفته بود مشغول گشتن اتاقش شد.
جین نگام کرد و با ابروش هی بهم اشاره میکرد.
یعنی چی میگه؟
نگاهی به دور و ورم کردم..
دقیقا بغلم گوشی جین بود.
وای مرسییییییییی خدااااااا.
یواشی با دستام روی شماره های اضطراری زدم
حالا به کی زنگ بزنم؟
بدون فکر شماره شوگا اومد جلوی چشمم..
طوری که نبینن زدم روی تماس تصویری و یواشی گوشی رو هل دادم تا هم من هم جین مشخص باشیم..
وای وای حساس شده هاااا😂
پارت طولانی گذاشتم واستون
۳.۵k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.