رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
یونگی از پشت سر مردی که منو گرفته بود و محکم زد که سرش خورد به میز و بیهوش شد.
یونگی: جینن خوبی؟ آسیب ندیدی که؟
دلم واسه خودم سوخت..
اونی که آسیب دیده بود من بودم..
کاش یکی و داشتم اینجوری نگرانم بشه..
دست اون مرده رو بستن یه گوشه ای و تفنگ هارو گذاشتن روی میز.
خداروشکر گرفتنش مگر نه الان سه تامون اون دنیا بودیم.
اروم روی یه صندلی نشستم.
دستم به شدت درد میکرد اما انقد خجالتی بودم که هیچی نگم.
از اتاق زدم بیرون و دو لیوان آب براشون بردم.
یکم رفتم عقب تر که صدای یونگی و شنیدم که گفت: جین، این کیه؟ حس میکنم قیافش آشناست!
زخم قلبم عمیق تر شد..
جین: این دختره اسمش جیسوعه،خدمتکارمه.
یونگی مکثی کرد و اومد یه چیزی بگه ولی پشیمون شد.
جین: یونگی این کثافطا حتی گوشیمو انداختن از بالکن پایین! من میرم اون دیگری رو بیارم. باید حسابشونو پلیس برسه.
چون کاری نداشتم خجالت میکشیدم و این پا و اون پا میکردم که برم اتاقم یا نه.
یونگی روبه من وایساده بود و دستشو گذاشته بود رو کمرش و داشت فکر میکرد.
نگاهی به بازوم کردم، دردش داشت بیشتر و بیشتر میشد و خونریزی میکرد.
با صدای تقه تفنگ من و یونگی دوتامون برگشتیم..
نه..
امکان نداره..
هم اون مرده که دستش بسته بود و هم اون مرده که بیهوش بود دوتاشون تفنگ هارو روبه ما گرفته بودن..
یونگی: ش..شما چطور..
یونگی نزدیک تر من شد و اروم طوری که اونا نفهمن گفت: هر وقت گفتم بدو سرتو خم میکنی و پشت سر من میدویی مگر نه میمیریم..
وقتی اروم حرف میزنه صداش میشه عین بچگیاش..
مرد: یک..دو..
مرد: سه..
یونگی: بدووووو..
سرامونو خم کردیم و اومدیم بدوییم ولی سایه یه نفر بالای سر من و یونگی بود..
و صدای تفنگ...
قشنگ جای مهمش پارت و تموم کردم😂
پارت⁹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
یونگی از پشت سر مردی که منو گرفته بود و محکم زد که سرش خورد به میز و بیهوش شد.
یونگی: جینن خوبی؟ آسیب ندیدی که؟
دلم واسه خودم سوخت..
اونی که آسیب دیده بود من بودم..
کاش یکی و داشتم اینجوری نگرانم بشه..
دست اون مرده رو بستن یه گوشه ای و تفنگ هارو گذاشتن روی میز.
خداروشکر گرفتنش مگر نه الان سه تامون اون دنیا بودیم.
اروم روی یه صندلی نشستم.
دستم به شدت درد میکرد اما انقد خجالتی بودم که هیچی نگم.
از اتاق زدم بیرون و دو لیوان آب براشون بردم.
یکم رفتم عقب تر که صدای یونگی و شنیدم که گفت: جین، این کیه؟ حس میکنم قیافش آشناست!
زخم قلبم عمیق تر شد..
جین: این دختره اسمش جیسوعه،خدمتکارمه.
یونگی مکثی کرد و اومد یه چیزی بگه ولی پشیمون شد.
جین: یونگی این کثافطا حتی گوشیمو انداختن از بالکن پایین! من میرم اون دیگری رو بیارم. باید حسابشونو پلیس برسه.
چون کاری نداشتم خجالت میکشیدم و این پا و اون پا میکردم که برم اتاقم یا نه.
یونگی روبه من وایساده بود و دستشو گذاشته بود رو کمرش و داشت فکر میکرد.
نگاهی به بازوم کردم، دردش داشت بیشتر و بیشتر میشد و خونریزی میکرد.
با صدای تقه تفنگ من و یونگی دوتامون برگشتیم..
نه..
امکان نداره..
هم اون مرده که دستش بسته بود و هم اون مرده که بیهوش بود دوتاشون تفنگ هارو روبه ما گرفته بودن..
یونگی: ش..شما چطور..
یونگی نزدیک تر من شد و اروم طوری که اونا نفهمن گفت: هر وقت گفتم بدو سرتو خم میکنی و پشت سر من میدویی مگر نه میمیریم..
وقتی اروم حرف میزنه صداش میشه عین بچگیاش..
مرد: یک..دو..
مرد: سه..
یونگی: بدووووو..
سرامونو خم کردیم و اومدیم بدوییم ولی سایه یه نفر بالای سر من و یونگی بود..
و صدای تفنگ...
قشنگ جای مهمش پارت و تموم کردم😂
۲.۶k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.