جنگل یوسانگ
#جنگل یوسانگ
#پارت ۳۸
لاهی بدون هیچ حرفی خودش رو در بغل کوک انداخت و نفس عمیقی از عطرش کشید بغلش براش آرامش داشت مثل اولین دفعه!
پس اشتباه نمی کرد؟عاشق بود؟!
کوک که هنوز اوضاع رو هندل نکرده بود قبل از اینکه اون رو همراهیش کنه لاهی عقب کشید
_مع..معذرت می خوام فقط خواستم از یه چیزی مطمئن شم خداحافظ برای همیشه!
قفل کرده بود چرا دوباره قلبش درد گرفت به قدری ذهنش مشغول بود که متوجه نشد لاهی کی رفت تا جلوش رو بگیره!
یونگ بهش گفت فردا برای خداحافظی به محل پروازش بیاد
اما می رفت؟اشک هاش دوباره روان شدن و صورتش رو خیس کردن
_احمق هیچوقت قرار نبود پسری رو دوست داشته باشی!
اشک هاش رو پاک کرد این وابستگی زیاد شدید نبود پس از بین می رفت با تلاش!
خندید و ماشین رو به راه انداخت شاید..شاید فردا می رفت
کوک انگار پشیمون بود از اینکه از اون فرصت استفاده نکرد تا بیشتر اون رو توی آغوشش بگیره و آخرین بار اون دختر مهربون و شجاع رو ببینه
خودش رو روی تخت پرت کرد
اون لیاقت عشق نداشت این از بچگی و مرگ مادرش و ترک پدرش براش مشخص بود پس عادی بود لبخند تلخی زد و خوابید
(فردا صبح)
نگاهی به ساعت انداخت ۱۰ پرواز کوک بود و اون اینقدر زود بیدار شده بود
یه یادگاری از کوک داشت پیراهنش که خونی بود اون رو شسته بود و آماده تا براش ببره
اما عیبی نداشت اگه نگهش می داشت؟خاطره ای از یک دوست در اوج ترس و نگرانی
آماده شد و بیرون رفت تا از اطلاعیه اومدن قسمت جدید رمان محبوبش با خبر بشه و بعد از سر زدن به اداره به محل پرواز کوک بره
با گردن درد بلند شد سرش داشت میترکید!
چند پیک خورده بود!
بلند شد و با دیدن ساعت ۹ بلند شد تا آماده بشه و به محل پروازش بره
با یادآوری دیشب لبخندی زد و انگار که اون خاطرات یه شمع باشه فوتی کرد
_تاریخ مصرفتون تموم شد!
به سمت سرویس رفت تا حاضر بشه
جلسه ی لعنتی رئیسش تموم نمی شد و ساعت ۹ و ۵۰ دقیقه بود و تا فرودگاه کوک ۵ دقیقه راه باید می رفت
_قربان کار فوری دارم باید برم
گفت و با تأیید اجباری رئیسش خارج شد و به سمت ماشینش دویید
بعد از گذشتن از اون همه مسافت با سرعت زیاد به محل پرواز کوک رسید اما با مکانی کاملا خالی رو به رو شد ساعت ۱۰ بود پس به موقع اومده بود!
تلفنش زنگ خورد و برش داشت یک شماره ی ناشناس
_لاهی
_جونگ کوکم میدونم تعجب کردی ولی خب فکر کردم دوباره دیدنمون برای این وابستگی مضحک بدتر باشه
کوک باهاش تماس گرفته بود با بهت به حرفاش گوش می داد
_متاسفم منم این وابستگی به اصطلاح عشق رو حس کردم ولی خب
_این برای ما نیست اشتباهه چون وضع زندگیه من و تو متفاوته
_پس به زندگیت ادامه بده و خوشبخت شو منم اگه تونستم یه روزی میام کره البته اگه منو نگیری
#پارت ۳۸
لاهی بدون هیچ حرفی خودش رو در بغل کوک انداخت و نفس عمیقی از عطرش کشید بغلش براش آرامش داشت مثل اولین دفعه!
پس اشتباه نمی کرد؟عاشق بود؟!
کوک که هنوز اوضاع رو هندل نکرده بود قبل از اینکه اون رو همراهیش کنه لاهی عقب کشید
_مع..معذرت می خوام فقط خواستم از یه چیزی مطمئن شم خداحافظ برای همیشه!
قفل کرده بود چرا دوباره قلبش درد گرفت به قدری ذهنش مشغول بود که متوجه نشد لاهی کی رفت تا جلوش رو بگیره!
یونگ بهش گفت فردا برای خداحافظی به محل پروازش بیاد
اما می رفت؟اشک هاش دوباره روان شدن و صورتش رو خیس کردن
_احمق هیچوقت قرار نبود پسری رو دوست داشته باشی!
اشک هاش رو پاک کرد این وابستگی زیاد شدید نبود پس از بین می رفت با تلاش!
خندید و ماشین رو به راه انداخت شاید..شاید فردا می رفت
کوک انگار پشیمون بود از اینکه از اون فرصت استفاده نکرد تا بیشتر اون رو توی آغوشش بگیره و آخرین بار اون دختر مهربون و شجاع رو ببینه
خودش رو روی تخت پرت کرد
اون لیاقت عشق نداشت این از بچگی و مرگ مادرش و ترک پدرش براش مشخص بود پس عادی بود لبخند تلخی زد و خوابید
(فردا صبح)
نگاهی به ساعت انداخت ۱۰ پرواز کوک بود و اون اینقدر زود بیدار شده بود
یه یادگاری از کوک داشت پیراهنش که خونی بود اون رو شسته بود و آماده تا براش ببره
اما عیبی نداشت اگه نگهش می داشت؟خاطره ای از یک دوست در اوج ترس و نگرانی
آماده شد و بیرون رفت تا از اطلاعیه اومدن قسمت جدید رمان محبوبش با خبر بشه و بعد از سر زدن به اداره به محل پرواز کوک بره
با گردن درد بلند شد سرش داشت میترکید!
چند پیک خورده بود!
بلند شد و با دیدن ساعت ۹ بلند شد تا آماده بشه و به محل پروازش بره
با یادآوری دیشب لبخندی زد و انگار که اون خاطرات یه شمع باشه فوتی کرد
_تاریخ مصرفتون تموم شد!
به سمت سرویس رفت تا حاضر بشه
جلسه ی لعنتی رئیسش تموم نمی شد و ساعت ۹ و ۵۰ دقیقه بود و تا فرودگاه کوک ۵ دقیقه راه باید می رفت
_قربان کار فوری دارم باید برم
گفت و با تأیید اجباری رئیسش خارج شد و به سمت ماشینش دویید
بعد از گذشتن از اون همه مسافت با سرعت زیاد به محل پرواز کوک رسید اما با مکانی کاملا خالی رو به رو شد ساعت ۱۰ بود پس به موقع اومده بود!
تلفنش زنگ خورد و برش داشت یک شماره ی ناشناس
_لاهی
_جونگ کوکم میدونم تعجب کردی ولی خب فکر کردم دوباره دیدنمون برای این وابستگی مضحک بدتر باشه
کوک باهاش تماس گرفته بود با بهت به حرفاش گوش می داد
_متاسفم منم این وابستگی به اصطلاح عشق رو حس کردم ولی خب
_این برای ما نیست اشتباهه چون وضع زندگیه من و تو متفاوته
_پس به زندگیت ادامه بده و خوشبخت شو منم اگه تونستم یه روزی میام کره البته اگه منو نگیری
۲.۴k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.