دختری میان گرگ ها درنده
دختری میان گرگ ها درنده
part²
بلند شدم و با عصبانیت گفتم
-کی به شما اجازه داده که برای مثلا امر خیر بیاین؟
+با مادرتون هماهنگ کردیم حتما با پسرم میایم برای خاستگاری
بعدم دمشون گزاشت رو کولشو رفت هه منی کع اصل کاریم خبر ندارم که قراره برام خاستگار بیاد بغض بدی راه نفسم و گرفته بود مطمئن بودم این دفعه نمیتونم از زیرش در برم مامان حتما منو میده به پسر این مرتیکه وای خداااا حالا چه غلطی کنم این پسره ام که از بابای هیزش بدتره وای با صدای پیامک گوشیم سرم و بلند کردم و دیدم مامانم پیام داده پیام و باز کردم که مامان تهديد آمیز نوشته بود
وای به حالت نیای خونه میدونم آقای قاسمی رو دیدی پس بهتره مثل بچه ی آدم بیای خونه .
گوشی رو انداختم تو کیفم و رفتم بیرون ساعت هشت شب بود از محمدی خدافظی کردم و سوار ماشینم شدم یکم دور دور کردم و رفتم خونه ساعت ۱۰ بود امیدوار بودم خونه نباشن در و باز کردم و رفتم داخل که دیدم مثل همیشه بابا رفته خونه ی دوست دخترش و مامان هم حتما رفته خونه ی خاله سمیه هی خدا راستش مامان و بابام دیگه باهم نبودن مثل دوتا غریبه بودن که باهم زندگی میکردن منم که باید هم شرکت و اداره میکردم هم خونه رو آخه فقط برای صبحونه پیش هم بودیم بعدش همه میرفتن بیرون بابا شاید ماهی یه بار میومد شرکت همونطور که قاسمی گفت قراره فردا بیان خاستگاری وای خدا خاستگاری چه غلطی کنم فرار که نمیتونم چون نه جایی دارم نه پول کافی دارم با عصبانیت دستمو کردم لای موهام و به سرامیکای زیر پام خیره شدم
وای خدا مثل اینکه راهی جز ازدواج باهاش ندارم بلند شدم و رفتم لباسم و عوض کردم و رفتم زیر پتو بعد نیم ساعت فکر کردن به آینده تاریک و نامعلومی که دارم چشمام و بستم
part²
بلند شدم و با عصبانیت گفتم
-کی به شما اجازه داده که برای مثلا امر خیر بیاین؟
+با مادرتون هماهنگ کردیم حتما با پسرم میایم برای خاستگاری
بعدم دمشون گزاشت رو کولشو رفت هه منی کع اصل کاریم خبر ندارم که قراره برام خاستگار بیاد بغض بدی راه نفسم و گرفته بود مطمئن بودم این دفعه نمیتونم از زیرش در برم مامان حتما منو میده به پسر این مرتیکه وای خداااا حالا چه غلطی کنم این پسره ام که از بابای هیزش بدتره وای با صدای پیامک گوشیم سرم و بلند کردم و دیدم مامانم پیام داده پیام و باز کردم که مامان تهديد آمیز نوشته بود
وای به حالت نیای خونه میدونم آقای قاسمی رو دیدی پس بهتره مثل بچه ی آدم بیای خونه .
گوشی رو انداختم تو کیفم و رفتم بیرون ساعت هشت شب بود از محمدی خدافظی کردم و سوار ماشینم شدم یکم دور دور کردم و رفتم خونه ساعت ۱۰ بود امیدوار بودم خونه نباشن در و باز کردم و رفتم داخل که دیدم مثل همیشه بابا رفته خونه ی دوست دخترش و مامان هم حتما رفته خونه ی خاله سمیه هی خدا راستش مامان و بابام دیگه باهم نبودن مثل دوتا غریبه بودن که باهم زندگی میکردن منم که باید هم شرکت و اداره میکردم هم خونه رو آخه فقط برای صبحونه پیش هم بودیم بعدش همه میرفتن بیرون بابا شاید ماهی یه بار میومد شرکت همونطور که قاسمی گفت قراره فردا بیان خاستگاری وای خدا خاستگاری چه غلطی کنم فرار که نمیتونم چون نه جایی دارم نه پول کافی دارم با عصبانیت دستمو کردم لای موهام و به سرامیکای زیر پام خیره شدم
وای خدا مثل اینکه راهی جز ازدواج باهاش ندارم بلند شدم و رفتم لباسم و عوض کردم و رفتم زیر پتو بعد نیم ساعت فکر کردن به آینده تاریک و نامعلومی که دارم چشمام و بستم
۴.۵k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.