"soled"
پارت ۲۸
ویو جیمین :
دیگه خیالم راحت شده بود هیچ دقدقه ای نداشتم همین که ا.ت حالش خوب باشه برا من کافیه
همینطور که رو تختم دراز کشیده بودم ی لحظه تو ذهنم ی جرقه ای خورد....
آجوما....آجوما چطوری برا ا.ت همه چیز رو گفته بود؟؟!!
من که...من که چیزی به آجوما نگفتم، هیچکس هیچی نگفته بود!
اون از کجا این اتفاق ها رو فهمیده؟!!!
داشتم با افکار بهم ریختم دست و پنجه نرم میکردم
که با ورود ا.ت رشته ی افکار از ذهنم پرید
بدو بدو در رو باز کرد و اومد سمتم و با ی حالت گوگولی گفت :
جیمیننن...من حوصلم سر رفته👈🏻👉🏻
جیمین: خب ... دختر کوچولوی من دوست داره کجا ببرمش؟!
ا.ت : اوممم... بریم بیرون بستنی بخوریم
جیمین : تو این سرما؟؟!!!دختر دستی دستی منو و خودتو بدبخت میکنی!
ا.ت : توروخودا...🥺
جیمین : (دستی به موهاش کشید و از جاش بلند شد و کتشو برداشت) آیشش...باشه...من که حریف تو نمیشم(با از اون لبخند فرشته ای هاش)
ا.ت : مرسی جیمین♡ خیلی خوشمزس😋
جیمین : (جیمین در حال یخ کردن) تو چجوری تو این سرما داری بستنی میخوری!
ا.ت : هوا سرد نیس ، فقط خنکه...
همینطور در حال خوردن بستنی بودی که ی دفعه جیمین از پشت بقلت کرد...
ا.ت :....او جیمین...!؟
جیمین : خیلی سرده بیا بریم خونه
ا.ت : (دستتو گذاشتی رو دستش ) باش...فقط ب خاطر تو💘
ویو ا.ت ...
رسیدیم به عمارت همینجوری که بقلش کردم وارد شدیم و آجوما بهمون سلام کرد ولی یدفعه جیمین از بغلم درومد و مستقیم رفت سمت اتاقش ...
نمیدونستم چ اتفاقی افتاد ... من ... من که کاری نکردم!
گفتم حتما خستست و میخواد استراحت کنه منم پس رفتم تو عمارت بگردم
ویو جیمین...
همینطور که بغلم کرده بود وارد عمارت شدیم ولی وقتی آجوما رو دیدم همه ی اون نظریه هاس مزخرف اومد تو ذهنم...برای این که باهاش چشم تو چشم نشم سریع رفتم سمت اتاقم و رو تخت دراز کشیدم
جیمین در حال حرف زدن با خودش ( اما...آجوما بیشتر از ۱۰ سال داره به خاندان ما خدمت میکنه ...نه...این امکان نداره...اون...اون نمیتونه نفوذی باشه!!)
ویو جیمین :
دیگه خیالم راحت شده بود هیچ دقدقه ای نداشتم همین که ا.ت حالش خوب باشه برا من کافیه
همینطور که رو تختم دراز کشیده بودم ی لحظه تو ذهنم ی جرقه ای خورد....
آجوما....آجوما چطوری برا ا.ت همه چیز رو گفته بود؟؟!!
من که...من که چیزی به آجوما نگفتم، هیچکس هیچی نگفته بود!
اون از کجا این اتفاق ها رو فهمیده؟!!!
داشتم با افکار بهم ریختم دست و پنجه نرم میکردم
که با ورود ا.ت رشته ی افکار از ذهنم پرید
بدو بدو در رو باز کرد و اومد سمتم و با ی حالت گوگولی گفت :
جیمیننن...من حوصلم سر رفته👈🏻👉🏻
جیمین: خب ... دختر کوچولوی من دوست داره کجا ببرمش؟!
ا.ت : اوممم... بریم بیرون بستنی بخوریم
جیمین : تو این سرما؟؟!!!دختر دستی دستی منو و خودتو بدبخت میکنی!
ا.ت : توروخودا...🥺
جیمین : (دستی به موهاش کشید و از جاش بلند شد و کتشو برداشت) آیشش...باشه...من که حریف تو نمیشم(با از اون لبخند فرشته ای هاش)
ا.ت : مرسی جیمین♡ خیلی خوشمزس😋
جیمین : (جیمین در حال یخ کردن) تو چجوری تو این سرما داری بستنی میخوری!
ا.ت : هوا سرد نیس ، فقط خنکه...
همینطور در حال خوردن بستنی بودی که ی دفعه جیمین از پشت بقلت کرد...
ا.ت :....او جیمین...!؟
جیمین : خیلی سرده بیا بریم خونه
ا.ت : (دستتو گذاشتی رو دستش ) باش...فقط ب خاطر تو💘
ویو ا.ت ...
رسیدیم به عمارت همینجوری که بقلش کردم وارد شدیم و آجوما بهمون سلام کرد ولی یدفعه جیمین از بغلم درومد و مستقیم رفت سمت اتاقش ...
نمیدونستم چ اتفاقی افتاد ... من ... من که کاری نکردم!
گفتم حتما خستست و میخواد استراحت کنه منم پس رفتم تو عمارت بگردم
ویو جیمین...
همینطور که بغلم کرده بود وارد عمارت شدیم ولی وقتی آجوما رو دیدم همه ی اون نظریه هاس مزخرف اومد تو ذهنم...برای این که باهاش چشم تو چشم نشم سریع رفتم سمت اتاقم و رو تخت دراز کشیدم
جیمین در حال حرف زدن با خودش ( اما...آجوما بیشتر از ۱۰ سال داره به خاندان ما خدمت میکنه ...نه...این امکان نداره...اون...اون نمیتونه نفوذی باشه!!)
۶۷۳
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.