مافیای من^ p 10 آخر
داشتم میرفتم تو اتاق که با صدای یونگی وایسادم
یونگی:ات سریع بیا اتاق من!!!!!!!(داد)
ات:بله الان میام
رفتم تو اتاق یونگی
یونگی:ات ، بهم راستشو بگو!تو قبلا دوس پسر داشتی؟
ات:.................
یونگی:گفتم تو قبلا دوس پسر داشتیییی(داد )
ات:خوب......خوب.......آره........بابام مجبورم کرد باهاش رل بزنم ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد هیچوقت هم باهاش صمیمی نبودم ازش متنفرم
که یهو یونگی اومد و بغلم کرد
از این کارش شکه شدم
یونگی:ات من دوست ندارم کسی تو رو ازم بگیره
ات:چی؟!!!!ارباب چی دارین میگین؟
یونگی:لطفا بهم نگو ارباب!!دوس دختر من میشی؟
ات:دوس دختر؟خب........من.......نمیدونم چی باید بگم
یونگی:بگو قبول میکنم
ات:آخه.......من باید فکرامو بکنم
یونگی:فکرای چیو بکنی چه بخای چه نخای مال منی در ضمن تو فقط یک انتخاب داری من چون اجازه ی اینکه بری بیرون رو نداری!
ات:ولی من فقط ۱۶ سالمه!
یونگی:خب صبر میکنم تا بزرگ بشی اونوقت ازدواجم باهات رو رسمی میکنم.باشه؟
ات:..................
یونگی:نشنیدم! باشهه؟؟؟
ات:ب.....باشه
جین و جیمین:هوراااا مبارکههه
خوب من رسما قبول کردم که همسر مین یونگی بشم شدم دوست دختر یونگی و یونگی هم باهام خیلی مهربون بود ولی باید ۲سال صبر میکردیم تا ازدواج کنیم
۲ سال بعد
یونگی:آهههه بلخره ازدواجم باهات رسمی شد خیلی خوشحالم😊
ات:منم همین طور
؟:آیا حاضرید با هم ازدواج کنید؟( به خدا هیچی به ذهنم نرسید اینو نوشتم )
یونگی:بله
ات:بله
و آنها به خوبی و خوشی باهم زندگی کردند و صاحب ۱ پسر خوشمل شدند💕
💜پایان💜
بیا پایین
هیچی فقط خواستم بگم خیلی بدی لایک نکردی😐🥺
از تویی هم که لایک و فالو کردی ممنونم موفق باشی😘♥️
یونگی:ات سریع بیا اتاق من!!!!!!!(داد)
ات:بله الان میام
رفتم تو اتاق یونگی
یونگی:ات ، بهم راستشو بگو!تو قبلا دوس پسر داشتی؟
ات:.................
یونگی:گفتم تو قبلا دوس پسر داشتیییی(داد )
ات:خوب......خوب.......آره........بابام مجبورم کرد باهاش رل بزنم ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد هیچوقت هم باهاش صمیمی نبودم ازش متنفرم
که یهو یونگی اومد و بغلم کرد
از این کارش شکه شدم
یونگی:ات من دوست ندارم کسی تو رو ازم بگیره
ات:چی؟!!!!ارباب چی دارین میگین؟
یونگی:لطفا بهم نگو ارباب!!دوس دختر من میشی؟
ات:دوس دختر؟خب........من.......نمیدونم چی باید بگم
یونگی:بگو قبول میکنم
ات:آخه.......من باید فکرامو بکنم
یونگی:فکرای چیو بکنی چه بخای چه نخای مال منی در ضمن تو فقط یک انتخاب داری من چون اجازه ی اینکه بری بیرون رو نداری!
ات:ولی من فقط ۱۶ سالمه!
یونگی:خب صبر میکنم تا بزرگ بشی اونوقت ازدواجم باهات رو رسمی میکنم.باشه؟
ات:..................
یونگی:نشنیدم! باشهه؟؟؟
ات:ب.....باشه
جین و جیمین:هوراااا مبارکههه
خوب من رسما قبول کردم که همسر مین یونگی بشم شدم دوست دختر یونگی و یونگی هم باهام خیلی مهربون بود ولی باید ۲سال صبر میکردیم تا ازدواج کنیم
۲ سال بعد
یونگی:آهههه بلخره ازدواجم باهات رسمی شد خیلی خوشحالم😊
ات:منم همین طور
؟:آیا حاضرید با هم ازدواج کنید؟( به خدا هیچی به ذهنم نرسید اینو نوشتم )
یونگی:بله
ات:بله
و آنها به خوبی و خوشی باهم زندگی کردند و صاحب ۱ پسر خوشمل شدند💕
💜پایان💜
بیا پایین
هیچی فقط خواستم بگم خیلی بدی لایک نکردی😐🥺
از تویی هم که لایک و فالو کردی ممنونم موفق باشی😘♥️
۱۰.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.