سرنوشت
#سرنوشت
#Part۴۴
بعد از حرف کوک به فکر فرو رفتم یعنی منظورش چی بود غرق فک کردن بودم که یه اقای تقریبا 50ساله به یه قیافه عبوس وارد شرکت شد همه براش خم و راست میشدن من با طبعیت از بقیه سرمو پایین اوردم سلامی کردم ولی دریق از یه جواب پیره مرد خرفت خیلی رو مخ بود وقتی رف تو اتاق تهیونگ دیدم همه دارن پچ پچ میکنن منم رفتم پیششون تا ببینم چخبره داشتن میگفتن که این آقاهه بابای تهیونگه یا خدا این همون کیم بزرگه داشتم به حرفاشون گوش میدادم که متوجه شدم مادر تهیونگم اومده بسمتم امد و گفت
&دخترم تهیونگ اتاقشه
.: بله فقط الان پدرشونم داخله
&خدا خودش بخیر کنه
بعدم رفت داخل اتاق سروصدایی به گوش میرسید ولی حرفاشون نامفهوم بود یعنی چه اتفاقی اون تو داره میوفته یهو وتهیونگ از اتاقش اومد بیرون در همون حین با دادی گفت
ـــ شرکتتون مال خودتون من نمیخام
بعدم با عجله از شرکت رفت بیرون یهو گوشیم زنگ خورد اسم تهیونگ رو به نمایش گذاشته بود با استرس جواب دادم
.: الو
ـــ بیا بیرون منتظرتم
بدون اینکه جوابی ازم بشنوه گوشی رو قط کرد مردد بودم برم یانرم دلمو زدم به دریا رفتم بیرون ولی کجا بود اس ام اسی برام اومد بازش کردم از طرف تهیونگ بود نوشته بود بیا پارکینگ مث منگلا رفتم پارکینگ تو ماشینش نشیته بود سرشو گذاشته بود رو فرمون دروغ چرا دلم گرف حقش این نبود بطرف ماشین قدم برداشتم درو باز کردم نسشتم متوجه حضورم شد سرشو بالا اورد تو. چشمام زل زده بود بازم همون حس مزخرف بسمتم اومد قلبم تپش گرفته بود نگامو ازش دزدیدم که گفت
ــ چرا نگام نمیکنی چرا محلم نمیزاری
سکوت کرده بودم بغضی تو گلوم بود داشت راه نفس کشیدنمو سخت میکرد
ــ ات با توعم چرا تو باهام اینجوری میکنی گناه من چیه
بدون حرف سرمو پایین انداخته بودم قطره اشکی از چشمام رو دستم افتاد و خودنمایی میکرد یهو چونمو گرفتو سرمو بسمت خودش هدایت کرد و گفت
ــ میتونی برام یه کاری انجام بدی
سعی کردم بغضمو نشون ندم و گفتم
.: چه کاری
سرشو انداخت پایین و گفت
ــ می.. میشه بغلم کنی
جا خوردم این بشر میخاست منو دیونه کنه دوباره گفت
ــ خاهش میکنم
.: ولی من نمیتونم به اموال بقیه دست درازی کنم
با عصبانیت گفت
ــ لعنتی چرا نمیفهمی من مال کسی نیستم و نمیخام باشم
دیگه کنترل اشکام از دستم در رفته بود با پشت دستم اشکامو پاک کردم دلم میخاست بغلش کنم ولی اینجوری داغ دلم تازه میشد یهو از ماشین پیاده شد در سمت منو باز کردو دستمو کشید از ماشین اومدم پایین که گفت....
#Part۴۴
بعد از حرف کوک به فکر فرو رفتم یعنی منظورش چی بود غرق فک کردن بودم که یه اقای تقریبا 50ساله به یه قیافه عبوس وارد شرکت شد همه براش خم و راست میشدن من با طبعیت از بقیه سرمو پایین اوردم سلامی کردم ولی دریق از یه جواب پیره مرد خرفت خیلی رو مخ بود وقتی رف تو اتاق تهیونگ دیدم همه دارن پچ پچ میکنن منم رفتم پیششون تا ببینم چخبره داشتن میگفتن که این آقاهه بابای تهیونگه یا خدا این همون کیم بزرگه داشتم به حرفاشون گوش میدادم که متوجه شدم مادر تهیونگم اومده بسمتم امد و گفت
&دخترم تهیونگ اتاقشه
.: بله فقط الان پدرشونم داخله
&خدا خودش بخیر کنه
بعدم رفت داخل اتاق سروصدایی به گوش میرسید ولی حرفاشون نامفهوم بود یعنی چه اتفاقی اون تو داره میوفته یهو وتهیونگ از اتاقش اومد بیرون در همون حین با دادی گفت
ـــ شرکتتون مال خودتون من نمیخام
بعدم با عجله از شرکت رفت بیرون یهو گوشیم زنگ خورد اسم تهیونگ رو به نمایش گذاشته بود با استرس جواب دادم
.: الو
ـــ بیا بیرون منتظرتم
بدون اینکه جوابی ازم بشنوه گوشی رو قط کرد مردد بودم برم یانرم دلمو زدم به دریا رفتم بیرون ولی کجا بود اس ام اسی برام اومد بازش کردم از طرف تهیونگ بود نوشته بود بیا پارکینگ مث منگلا رفتم پارکینگ تو ماشینش نشیته بود سرشو گذاشته بود رو فرمون دروغ چرا دلم گرف حقش این نبود بطرف ماشین قدم برداشتم درو باز کردم نسشتم متوجه حضورم شد سرشو بالا اورد تو. چشمام زل زده بود بازم همون حس مزخرف بسمتم اومد قلبم تپش گرفته بود نگامو ازش دزدیدم که گفت
ــ چرا نگام نمیکنی چرا محلم نمیزاری
سکوت کرده بودم بغضی تو گلوم بود داشت راه نفس کشیدنمو سخت میکرد
ــ ات با توعم چرا تو باهام اینجوری میکنی گناه من چیه
بدون حرف سرمو پایین انداخته بودم قطره اشکی از چشمام رو دستم افتاد و خودنمایی میکرد یهو چونمو گرفتو سرمو بسمت خودش هدایت کرد و گفت
ــ میتونی برام یه کاری انجام بدی
سعی کردم بغضمو نشون ندم و گفتم
.: چه کاری
سرشو انداخت پایین و گفت
ــ می.. میشه بغلم کنی
جا خوردم این بشر میخاست منو دیونه کنه دوباره گفت
ــ خاهش میکنم
.: ولی من نمیتونم به اموال بقیه دست درازی کنم
با عصبانیت گفت
ــ لعنتی چرا نمیفهمی من مال کسی نیستم و نمیخام باشم
دیگه کنترل اشکام از دستم در رفته بود با پشت دستم اشکامو پاک کردم دلم میخاست بغلش کنم ولی اینجوری داغ دلم تازه میشد یهو از ماشین پیاده شد در سمت منو باز کردو دستمو کشید از ماشین اومدم پایین که گفت....
- ۱۳.۱k
- ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط