*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
فکر کنم حرفم بهش برخورد سکوت کرد بعد سرشو آورد بالا وگفت :چیز کمیه ؟!
- نه ...می تونی بری پیش دوست دخترات
ناراحت نگام کرد وگفت : چی میگی شیلان؟؟؟!!!
- پراناراحت میشی این حق توه
هیرسا : الان تو چی منی
- طبق اون برگه سیغه ای تو محرم تو نامزاد تو
هیرسا : اگه عقد باشیم چی میشه؟!
- چرا انقدر اسرار می کنی هیرسا من که شرایطم رو گفتم برات
نگاهم کرد وناراحت بلند شد وگفت : درک نمی کنی چی میگم ...
رفت طرف سالن ویلونشو برداشت تنظیمش کرد وزد انقدر قشنگ وملایم می زد خیره شدم بهش بعدم خم شد یه چیزی نوشت دوباره ویلون زد رفتم کنارشوگفتم : اینا چیه می نویسی
نگاه کوتاهی بهم انداخت وگفت : نت برداریه
دوباره صدای قشنگ ویلون پیچید تو خونه چشاش بسته بود با لذت نگاه می کردم وگوش می دادم
چشاشو باز کرد وگفت : چیه انگار خوشت اومده
- قرار بود بهم یاد بدی
هیرسا : باشه فعلا کار دارم میشه تو هم بری به کارت برسی منم تمرکزکنم رو کارم
نگاهی بهش انداحتم ورفتم تو آشپزخونه
کارام تموم شد چای دم کردم وبرای هیرسا هم دمنوش درست کردم ورفتم تو سالن دیدم نیست
- هیرسا ...هیرسا
رفتم اتاقش اونجا هم نبود زدم به در دسشویی وگفتم : هیرسا خوبی ؟!
جوابمو نداد دوباره در زدم جواب نداد در رو باز کردم نشسته بود وسرشو تکیه داده بود به دیوار
- هیرسا
چشاشو آروم باز کرد ونیم نگاهی بهم انداخت وگفت : چته
- خوبی
سرشو گرفت تو دستاش وگفت : خوبم حالم بده برو بیرون
- نه می مونم
بهم اخم کرد کم نیاوردم ووایسادم پیشش دستش رو سینش بود
- خیلی درد داری؟! بیا جوشونده ات رو بخورشاید اروم بشی ..هیرسا
نگاهی بهم انداخت وگفت : باشه فقط برو بیرون حالم یکم خوب بشه میام
اومدم بیرون ومنتظر موندم بعد از چند دقیقه اومد جوشونده رو خورد ورفت اتاقش گفت می خواد بخوابه
شیلان:
فکر کنم حرفم بهش برخورد سکوت کرد بعد سرشو آورد بالا وگفت :چیز کمیه ؟!
- نه ...می تونی بری پیش دوست دخترات
ناراحت نگام کرد وگفت : چی میگی شیلان؟؟؟!!!
- پراناراحت میشی این حق توه
هیرسا : الان تو چی منی
- طبق اون برگه سیغه ای تو محرم تو نامزاد تو
هیرسا : اگه عقد باشیم چی میشه؟!
- چرا انقدر اسرار می کنی هیرسا من که شرایطم رو گفتم برات
نگاهم کرد وناراحت بلند شد وگفت : درک نمی کنی چی میگم ...
رفت طرف سالن ویلونشو برداشت تنظیمش کرد وزد انقدر قشنگ وملایم می زد خیره شدم بهش بعدم خم شد یه چیزی نوشت دوباره ویلون زد رفتم کنارشوگفتم : اینا چیه می نویسی
نگاه کوتاهی بهم انداخت وگفت : نت برداریه
دوباره صدای قشنگ ویلون پیچید تو خونه چشاش بسته بود با لذت نگاه می کردم وگوش می دادم
چشاشو باز کرد وگفت : چیه انگار خوشت اومده
- قرار بود بهم یاد بدی
هیرسا : باشه فعلا کار دارم میشه تو هم بری به کارت برسی منم تمرکزکنم رو کارم
نگاهی بهش انداحتم ورفتم تو آشپزخونه
کارام تموم شد چای دم کردم وبرای هیرسا هم دمنوش درست کردم ورفتم تو سالن دیدم نیست
- هیرسا ...هیرسا
رفتم اتاقش اونجا هم نبود زدم به در دسشویی وگفتم : هیرسا خوبی ؟!
جوابمو نداد دوباره در زدم جواب نداد در رو باز کردم نشسته بود وسرشو تکیه داده بود به دیوار
- هیرسا
چشاشو آروم باز کرد ونیم نگاهی بهم انداخت وگفت : چته
- خوبی
سرشو گرفت تو دستاش وگفت : خوبم حالم بده برو بیرون
- نه می مونم
بهم اخم کرد کم نیاوردم ووایسادم پیشش دستش رو سینش بود
- خیلی درد داری؟! بیا جوشونده ات رو بخورشاید اروم بشی ..هیرسا
نگاهی بهم انداخت وگفت : باشه فقط برو بیرون حالم یکم خوب بشه میام
اومدم بیرون ومنتظر موندم بعد از چند دقیقه اومد جوشونده رو خورد ورفت اتاقش گفت می خواد بخوابه
۳۰.۶k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.