حرفی از آسمان نیست

حرفی از آسمان نیست،
حرفی ازینکه آغوشت را بغل کنم و اوج بگیرم نیست...
این پرنده همان شب رفتنت،
بالهایش را زیر باران جا گذاشت و خانه نشین شد!
و زندگی در آنجا چشمهایش را بست
که هزار پرنده در پلک هایم غرق شدند!
حالا سالهاست این پرنده ی غمگین
مثل یک آدم معمولی زندگی می کند...
هر شب ماه را از خانه اش بیرون می کند
هر شب برای خودش چای دم می کند
هر شب با یک طعم جدید
نبودنت را به خورد رویاهایش می دهد!
عزیزم...
امشب هم برای بی خوابی هایم چای دم کرده ام
امشب هم بی بال و پر در خیالت اوج می گیرم
قرارمان سر ساعت گریه های همیشگی ام
امشب،
با طعم جدیدی از انتظار منتظرت هستم..
دیدگاه ها (۱)

کاش هرگز ندانیهوا چه بارانی استنفس چه سنگین ...و کوچه‌ها چه ...

میگویند چقدر غمگینی؟ چقدر ساکتی؟ چرا چشمانت همیشه خیس و اشک ...

چمــدان را بســتیتمــام شال گردن های دنیــا را قرض گرفتیو تم...

کاش می شد به سادگی یک سلام تمام نبودنت را از یاد ببرم و پاک ...

@metanoiam

یلدا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط