نام رمان:عشق اجباری
نام رمان:عشق اجباری
کاپل:ات_جونگکوک
ژانر:غمگین_عاشقانه
تعداد پارت:نامعلوم
Last Part
(پرش زمانی به ۵ سال بعد)
(ویو ات)صبح از خاب بلند شدم رفتم پایین صبحونه خوردیمو که سون هی ازوخاب بیدار شد و اومد پایین...
سون هی:سلام
ات:سلام دخترم
کوک:سلام قشنگ من
سون هی:بابایی بیا بازی کنیم
کوک:باشه دخترم
(ویو ات)کوک مشغول بازی کردن با سون هی شد که یه دفعه سون هی گفت...
سون هی:من یع خواهر یا برادر میخام حصلم سر میره تنهایی
کوک:اوم خب بابایی من باهات بازی میکنم دیگه
سون هی:نه اخه تو همیشه خونه نیستی باهام بازی کنی من یه خواهر میخامممم
کوک:اوم ات پاشو بریم اتاق
ات:خفهههههه ما همین یدونه رو بزرگ کنیم هنر کردیم
کوک:نگا مامانت نمیزاره من حرفی ندارم
سون هی:مامان به من یه خواهر بیار
ات:دخترم یه زرع بزرگ شی خودتم خوشت نمیاد الان بچه ای
سون هی:اهههههه مامان
ات:اصن اینارو ول کن پاشو بریم بیرون دور بزنیم بعد بریم شهربازی چطوره
سون هی:اخجون بریممم
(ویو ات)بلند شدیم رفتیم بیرون و ناهارم بیرون خوردیمو عصر شد سون هی رو بردیم شهربازی که کلی بازی کرد و وسایل سوار میشد منو کوکم باهاش میرفتیم که کوک گفت...
کوک:میگم ات خوب نیس سون هی تنها بمونه بهترع یه خواهر یا برادر داشته باشه
ات:ببین کوک این الان بچس دوست داره همبازی داشته باشه ولی یکن بزرگ بشه خوشش نمیاد بعدشم اگه ما یه خواهر یا برادر واسش بیاریم هردوشون قراره بزرگ بشن برن سر زندگی خودشون و دیگه اصن فکرهمو نمیکنن پس بهترع نیاریم ما سعی میکنیم الان که بچس هرچی بخاد واسش فراهم کنیم که سرگرم بشه
کوک:اره راست میگی خوبه
(ویو ات)داشتیم حرف میزدیم که سون هی صدامون زد
سون هی:بابایی خسته شدم میشه بریم
کوک:باشه بریم
(ویو ات)شب ساعت ۱۱بود رفتیم شام خوردیمو رفتیم خونه...
از زبان راوی:بله و اینگونه کوک و ات و سون هی به خوبی زندگی کردن😂😌
لایک کامنت یادتون نره🙂💜
کاپل:ات_جونگکوک
ژانر:غمگین_عاشقانه
تعداد پارت:نامعلوم
Last Part
(پرش زمانی به ۵ سال بعد)
(ویو ات)صبح از خاب بلند شدم رفتم پایین صبحونه خوردیمو که سون هی ازوخاب بیدار شد و اومد پایین...
سون هی:سلام
ات:سلام دخترم
کوک:سلام قشنگ من
سون هی:بابایی بیا بازی کنیم
کوک:باشه دخترم
(ویو ات)کوک مشغول بازی کردن با سون هی شد که یه دفعه سون هی گفت...
سون هی:من یع خواهر یا برادر میخام حصلم سر میره تنهایی
کوک:اوم خب بابایی من باهات بازی میکنم دیگه
سون هی:نه اخه تو همیشه خونه نیستی باهام بازی کنی من یه خواهر میخامممم
کوک:اوم ات پاشو بریم اتاق
ات:خفهههههه ما همین یدونه رو بزرگ کنیم هنر کردیم
کوک:نگا مامانت نمیزاره من حرفی ندارم
سون هی:مامان به من یه خواهر بیار
ات:دخترم یه زرع بزرگ شی خودتم خوشت نمیاد الان بچه ای
سون هی:اهههههه مامان
ات:اصن اینارو ول کن پاشو بریم بیرون دور بزنیم بعد بریم شهربازی چطوره
سون هی:اخجون بریممم
(ویو ات)بلند شدیم رفتیم بیرون و ناهارم بیرون خوردیمو عصر شد سون هی رو بردیم شهربازی که کلی بازی کرد و وسایل سوار میشد منو کوکم باهاش میرفتیم که کوک گفت...
کوک:میگم ات خوب نیس سون هی تنها بمونه بهترع یه خواهر یا برادر داشته باشه
ات:ببین کوک این الان بچس دوست داره همبازی داشته باشه ولی یکن بزرگ بشه خوشش نمیاد بعدشم اگه ما یه خواهر یا برادر واسش بیاریم هردوشون قراره بزرگ بشن برن سر زندگی خودشون و دیگه اصن فکرهمو نمیکنن پس بهترع نیاریم ما سعی میکنیم الان که بچس هرچی بخاد واسش فراهم کنیم که سرگرم بشه
کوک:اره راست میگی خوبه
(ویو ات)داشتیم حرف میزدیم که سون هی صدامون زد
سون هی:بابایی خسته شدم میشه بریم
کوک:باشه بریم
(ویو ات)شب ساعت ۱۱بود رفتیم شام خوردیمو رفتیم خونه...
از زبان راوی:بله و اینگونه کوک و ات و سون هی به خوبی زندگی کردن😂😌
لایک کامنت یادتون نره🙂💜
۵.۲k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.