خان زاده پارت105
#خان_زاده #پارت105
* * * *
آشغالا رو جلوی پام انداخت و گفت
_جمعش کن.
نگاهی به صورتش انداختم و بدون حرف آشغالا رو جمع کردم که آدامس شو انداخت کف زمین و گفت
_اینم جمع کن.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم با جارو خاکانداز آدامس و جمع کنم که پاش و روی آدامس گذاشت و چسبوندش به زمین و با تمسخر گفت
_چسبید، با دستت جمعش کن.
صورتم داغ کرده بود.
عیبی نداره آیلین اون یه دانش آموز مرفه بی درده... نمیدونه ایستادن روی پای خودت یعنی چی... سرد و گرم زندگی و نچشیده.
در ضمن کار که عار نیست.
خواستم خم بشم که صدای مدیر مدرسه اومد
_آیلین بیا پایین یه آقایی اومده با تو کار داره... شما چرا هنوز اینجایید؟ مدرسه خیلی وقته تعطیل شده.
اخم ریزی کردم و گفتم
_با من کار دارن؟
سر تکون داد و گفت
_آره.
گیج شدم. کی می تونست با من کار داشته باشه؟
کیسه ی آشغال و برداشتم و از کلاس رفتم بیرون.از خستگی رو به موت بودم.
پله ها رو پایین رفتم و با دیدن اهورا خشکم زد.
با دیدنم متعجب نگاهی به خودم و آشغالهای دستم انداخت..
جلو اومد و با عصبانیت رو به مدیر مدرسه گفت
_گل بگیرم در اینجا رو؟ آشغال بردن وظیفه ی دانش آموزه؟
صدای خنده ی ریز دخترا از بالا اومد و یکی شون گفت
_وظیفه ی دانش آموز نیست ولی وظیفه ی کلفت مدرسه هست.
اهورا چنان نگاه تندی بهشون انداخت که سه تایی شون خفه خون گرفتن.
لب گزیدم و گفتم
_اهورا من اینجا کار میکنم.
ناباور نگام کرد و گفت
_چی کار میکنی؟
آروم گفتم
_نظافت.
طوری نگاهم کرد که اگه دست روم بلند میکرد انقدر خجالت نمیکشیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * *
آشغالا رو جلوی پام انداخت و گفت
_جمعش کن.
نگاهی به صورتش انداختم و بدون حرف آشغالا رو جمع کردم که آدامس شو انداخت کف زمین و گفت
_اینم جمع کن.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم با جارو خاکانداز آدامس و جمع کنم که پاش و روی آدامس گذاشت و چسبوندش به زمین و با تمسخر گفت
_چسبید، با دستت جمعش کن.
صورتم داغ کرده بود.
عیبی نداره آیلین اون یه دانش آموز مرفه بی درده... نمیدونه ایستادن روی پای خودت یعنی چی... سرد و گرم زندگی و نچشیده.
در ضمن کار که عار نیست.
خواستم خم بشم که صدای مدیر مدرسه اومد
_آیلین بیا پایین یه آقایی اومده با تو کار داره... شما چرا هنوز اینجایید؟ مدرسه خیلی وقته تعطیل شده.
اخم ریزی کردم و گفتم
_با من کار دارن؟
سر تکون داد و گفت
_آره.
گیج شدم. کی می تونست با من کار داشته باشه؟
کیسه ی آشغال و برداشتم و از کلاس رفتم بیرون.از خستگی رو به موت بودم.
پله ها رو پایین رفتم و با دیدن اهورا خشکم زد.
با دیدنم متعجب نگاهی به خودم و آشغالهای دستم انداخت..
جلو اومد و با عصبانیت رو به مدیر مدرسه گفت
_گل بگیرم در اینجا رو؟ آشغال بردن وظیفه ی دانش آموزه؟
صدای خنده ی ریز دخترا از بالا اومد و یکی شون گفت
_وظیفه ی دانش آموز نیست ولی وظیفه ی کلفت مدرسه هست.
اهورا چنان نگاه تندی بهشون انداخت که سه تایی شون خفه خون گرفتن.
لب گزیدم و گفتم
_اهورا من اینجا کار میکنم.
ناباور نگام کرد و گفت
_چی کار میکنی؟
آروم گفتم
_نظافت.
طوری نگاهم کرد که اگه دست روم بلند میکرد انقدر خجالت نمیکشیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۸.۱k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.