پارت

#پارت149

"فرشید"

کفش ها و جوراب هایش را در آورد.
پاچه های شلوارش را بالا کشید و چند قدمی به سمت آب برداشت.
از سردی آب ، چشمانش جمع شد...

دست هایش را مشت کرد .
به سردی آب که عادت کرد ،

سرش را رو به آسمان بالا گرفت و به ماه نگاه کرد.
می درخشید ! بین آن همه ستاره های ریز و درشتِ دورش ...

و چه قد حالش شبیهِ ماهِ آسمان بود...

آهی کشید و دست در جیب ، لب ساحل شروع به قدم زدن کرد ...

نمیدانست دقیق در چه حالیست ؟
چیزی مثل دلتنگیِ همراه با ترس !
قلبش را احاطه کرده بود ...

موهای پرپشت و مشکی اش ، پریشان روی پیشانی اش را پوشانده بود ...
غرق خودش بود و نمیدانست ،
کسی در همین حوالی ،
به دیدنش نشسته و قلبش زیرو رو می شود از این موها و حال آشفته !
دلش قنج می رود برای اینکه جلو بیاید ، دست در موهایش کند و کنار گوشش زمزمه کند :

"خودم به جون بخرم غصه هات رو"

عاطفه آهی کشید و تردید و تامل را کنار گذاشت !
او قول داده بود !
قول داده بود که حرف بزند و الان بهترین موقعیت بود...

جلو رفت آرام صدا زد :

_میدونم مزاحمم ، ولی منم خوابم نمیبره...
...
دیدگاه ها (۵)

#پارت150"فرشید"با شنیدن صدایش از حرکت ایستاد .ولی برنگشت ......

#پارت151 "فرشید"_چرا؟!عاطفه فکر کرد ، شاید بد نباشد اشاره ای...

#پارت148+عشقم خفه چند لحظه !به روزبه نگاه کرد و گفت :+آخه تو...

#پارت147در اتاق را باز کرد و داخل رفت ._فرشید ؟ بهنام ؟ خواب...

تک پارتی از نامجون

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط