پارت

#پارت150

"فرشید"
با شنیدن صدایش از حرکت ایستاد .
ولی برنگشت ...
نفسش را بیرون داد...
او هم درد بود و هم درمان !
وجودش هم خوشایند بود هم نبود...

دست هایش رابیرون آورد و زیر بغلش زد ،

_بیا جلو ، مزاحم نیستی.


عاطفه سر به زیر و آهسته ، جلو رفت و درست یک قدم پشت سرش ایستاد...

+انگار حالت خوب نیس!

فرشید چرخید و نگاهش را تا چشمان عاطفه پایین کشید..

_چرا اینطور فکر میکنی؟


عاطفه با مِن مِن گفت :

+آخه همه الان خوابن ، تو بیداری!


فرشید نگاه از عاطفه گرفت و از کنارش رد شد ، به سمت سنگی که پشت سر عاطفه بود رفت و نشست .

_تو هم حالت خوب نیست؟


عاطفه به طرف فرشید رفت ، فرشید خودش را کنار کشید و اشاره کرد که کنارش بنشیند...
عاطفه نشست و گفت:

+نه ، خوب نیستم ...

...
دیدگاه ها (۸)

#پارت151 "فرشید"_چرا؟!عاطفه فکر کرد ، شاید بد نباشد اشاره ای...

#پارت152"عاطفه"کل وجودش یخ بست....دست هایش شل شد و لباسش را ...

#پارت149"فرشید"کفش ها و جوراب هایش را در آورد.پاچه های شلوار...

#پارت148+عشقم خفه چند لحظه !به روزبه نگاه کرد و گفت :+آخه تو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط