پارت

#پارت151

"فرشید"

_چرا؟!

عاطفه فکر کرد ، شاید بد نباشد اشاره ای به دلایل حال بدش کند ،
اینکه دلش مطلقا برای او تنگ می شد !
اینکه دوست داشت ، زمان همین جا متوقف میشد !!!
فردا از راه نمی رسید...
یا اینکه هیچ خداحافظیی در کارنبود .

اما به جای همه ی این ها گفت :

+اینکه می بینم حالت بده و نمیتونم بهت کمکی کنم ، حالمو بد میکنه !


فرشید نگاهش خیره به ماه بود ...
لبخند کمرنگی زد ، طوری که حتی حس می کرد ، لب هایش تکانی نخورده است ...

_من از تو توقعی ندارم ...


اخم هایش در هم رفت .
اینجا کنارش نشسته بود اما او نگاهش به آسمان بود و از توقع نداشتنش حرف میزد ...

نور مهتاب به صورتش افتاده بود و چهره اش را خواستنی تر می کرد.

اما تنها کاری که عاطفه می توانست انجام دهد این بود که دست هایش را به لبه ی لباسش محکم بگیرد تا باحس نوازش کردنش مقابله کند...

+تو گفتی ما رفیقیم .
رفیقا که از هم توقع دارن ...


همچنان نگاهش به آسمان بود :


_اون با همه برام فرق داشت ...

...
دیدگاه ها (۲)

#پارت152"عاطفه"کل وجودش یخ بست....دست هایش شل شد و لباسش را ...

#پارت153"فرشید"می دید !غمِ بزرگِ لانه زده در چشمانش را ...ام...

#پارت150"فرشید"با شنیدن صدایش از حرکت ایستاد .ولی برنگشت ......

#پارت149"فرشید"کفش ها و جوراب هایش را در آورد.پاچه های شلوار...

بوی الکل و مواد ضد عفونی بینی دختر را میسوزاند. همه جا برای...

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط