⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 33
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
رفتم سمت بقیه...همه عزم رفتن کرده بودن...با همه خداحافظی کردم و رفتن...
بی حوصله سرگرم کتاب خوندن بودم که تقه ای به در خورد... چه کسی جز این خرمگس مزاحم می تونست
باشه؟
پوفی کشیدم و در رو باز کردم که با یه کاغذ و قلم مواجه شدم..
یک قدم عقب رفتم و به ارسلان قلم و کاغذ به دست خیره شدم...
دیانا :< چیه؟ >
ارسلان :< چیزه.. طرز تهیه الزانیارو میدونی دیگه؟ >
دیانا :< آره. >
کاغذو بیشتر به سمتم آورد و گفت :< برام بنویس >
نگاهی به کاغذ کردم و از دستش قاپیدم، به سمت کاناپه رفتم و نشستم و کاغذ رو روی میز گذاشتم و
مشغول نوشتن شدم...
تو همون حال گفتم :< بیا داخل >
#ارسلان🎀
وارد خونه شدم و در رو بستم...دوباره به این عروسک مغرور خیره شدم و پوزخندی تو دلم برای خودم زد...
این چه فکر و خیالاییه آخه؟..
نگاهمو به گوشیم دوختم و سرگرم شدم که بعد چند دقیقه کاغذ رو به روم گذاشته شد...
دیانا :< بیا تموم شد... >
تشکری کردم و از خانه بیرون اومدم...
#دیانا🎀
سمت آشپزخونه رفتم و لازانیای باقی مونده رو گرم کردم...
بعد از ظهر زیادی درست کرده بودم...
لقمه ی اول رو تو دهنم گذاشتم که بوی سوختگی شدیدی حس کردم... از
آشپزخانه خودم که نبود...به سمت پنجره رفتم و بازش کردم که بو از طبقه پایین اومد...
انگاری یه پسر با اخلاق های بچگونه به کمک نیاز داشت!...
پایین رفتم و در زدم، چند دقیقه بعد ارسلان با
پیش بند آشپزخونه و صورت دودی در رو باز کرد.
از ترس جیغی کشیدم و عقب رفتم.
وقتی فهمیدم قضیه از چه قراره خندیدم و گفتم :< چرا اینجوری شدی تو؟! >
ارسلان که از دست و پا چلفتی گریش هُل شده بود با تته و پته گفت :< ..
پارت 33
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
رفتم سمت بقیه...همه عزم رفتن کرده بودن...با همه خداحافظی کردم و رفتن...
بی حوصله سرگرم کتاب خوندن بودم که تقه ای به در خورد... چه کسی جز این خرمگس مزاحم می تونست
باشه؟
پوفی کشیدم و در رو باز کردم که با یه کاغذ و قلم مواجه شدم..
یک قدم عقب رفتم و به ارسلان قلم و کاغذ به دست خیره شدم...
دیانا :< چیه؟ >
ارسلان :< چیزه.. طرز تهیه الزانیارو میدونی دیگه؟ >
دیانا :< آره. >
کاغذو بیشتر به سمتم آورد و گفت :< برام بنویس >
نگاهی به کاغذ کردم و از دستش قاپیدم، به سمت کاناپه رفتم و نشستم و کاغذ رو روی میز گذاشتم و
مشغول نوشتن شدم...
تو همون حال گفتم :< بیا داخل >
#ارسلان🎀
وارد خونه شدم و در رو بستم...دوباره به این عروسک مغرور خیره شدم و پوزخندی تو دلم برای خودم زد...
این چه فکر و خیالاییه آخه؟..
نگاهمو به گوشیم دوختم و سرگرم شدم که بعد چند دقیقه کاغذ رو به روم گذاشته شد...
دیانا :< بیا تموم شد... >
تشکری کردم و از خانه بیرون اومدم...
#دیانا🎀
سمت آشپزخونه رفتم و لازانیای باقی مونده رو گرم کردم...
بعد از ظهر زیادی درست کرده بودم...
لقمه ی اول رو تو دهنم گذاشتم که بوی سوختگی شدیدی حس کردم... از
آشپزخانه خودم که نبود...به سمت پنجره رفتم و بازش کردم که بو از طبقه پایین اومد...
انگاری یه پسر با اخلاق های بچگونه به کمک نیاز داشت!...
پایین رفتم و در زدم، چند دقیقه بعد ارسلان با
پیش بند آشپزخونه و صورت دودی در رو باز کرد.
از ترس جیغی کشیدم و عقب رفتم.
وقتی فهمیدم قضیه از چه قراره خندیدم و گفتم :< چرا اینجوری شدی تو؟! >
ارسلان که از دست و پا چلفتی گریش هُل شده بود با تته و پته گفت :< ..
۲۰.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.