⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 32
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ساعت 2 بود که سروصدا از حیاط شنیدم و رفتم بیرون...همه اومده بودن واسه خداحافظی...
از پله ها داشتم میومدم پایین که آتوسا و عسل اومدن طرفم...
آتوسا :< سلام دیانا خانوم...چطوری؟ >
لبخند کمرنگی زدمو گفتم :< سلام.مرسی... >
عسل :< اصلا یه زنگ نزنیااااا...مثال دوستیم... >
دوست؟!چه کلمه ی ناآشنایی...همیشه تنها بودم...حتی تو مدرسه...توی دبیرستان بعضی دخترا که پسرا دنبال
من میوفتادن بهم حسودیشون میشد و واقعا چقدر احمق بودن!
یعنی از این به بعد به غیر از محراب و مهشاد کس دیگه ای هم هست که باهام دوست باشه؟..
با صدای آتوسا از فکر بیرون اومدم :< هویوووو...کجا رفتی؟ >
دیانا :< تو فکر و خیال >
پانیذ اومد سمتمون و گفت :< بیاین...عمو و زن عمو دارن میرن... >
همه رفتیم دم در و برای آزیتا خانوم و آقا مرتضی اسفند دود کردیم...سوار تاکسی شدن و رفتن...همه
لبخندی زدن و رفتن داخل...
نمیدونم چرا همین جوری جلوی در مونده بودم و به کوچه بن بست خیره شدم...به بچه هایی که توی کوچه فوتبال و خاله بازی میکردن...پوزخندی زدم...یه وقتایی متنفر بودم از همچین
جاهایی...
رومو کردم سمت آسمون و زیرلب گفتم :< خدایا...دمت گرم... >
سرم آوردم پایین و ادامه دادم :< چیزی که بدم میومد سرم اومد... >
به رو به رو خیره شده بودم که دستی جلو صورتم تکون خورد...
ارسلان :< جن و پری دیدی خشک شدی؟.. >
دیانا :< مسخره.. >
پارت 32
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ساعت 2 بود که سروصدا از حیاط شنیدم و رفتم بیرون...همه اومده بودن واسه خداحافظی...
از پله ها داشتم میومدم پایین که آتوسا و عسل اومدن طرفم...
آتوسا :< سلام دیانا خانوم...چطوری؟ >
لبخند کمرنگی زدمو گفتم :< سلام.مرسی... >
عسل :< اصلا یه زنگ نزنیااااا...مثال دوستیم... >
دوست؟!چه کلمه ی ناآشنایی...همیشه تنها بودم...حتی تو مدرسه...توی دبیرستان بعضی دخترا که پسرا دنبال
من میوفتادن بهم حسودیشون میشد و واقعا چقدر احمق بودن!
یعنی از این به بعد به غیر از محراب و مهشاد کس دیگه ای هم هست که باهام دوست باشه؟..
با صدای آتوسا از فکر بیرون اومدم :< هویوووو...کجا رفتی؟ >
دیانا :< تو فکر و خیال >
پانیذ اومد سمتمون و گفت :< بیاین...عمو و زن عمو دارن میرن... >
همه رفتیم دم در و برای آزیتا خانوم و آقا مرتضی اسفند دود کردیم...سوار تاکسی شدن و رفتن...همه
لبخندی زدن و رفتن داخل...
نمیدونم چرا همین جوری جلوی در مونده بودم و به کوچه بن بست خیره شدم...به بچه هایی که توی کوچه فوتبال و خاله بازی میکردن...پوزخندی زدم...یه وقتایی متنفر بودم از همچین
جاهایی...
رومو کردم سمت آسمون و زیرلب گفتم :< خدایا...دمت گرم... >
سرم آوردم پایین و ادامه دادم :< چیزی که بدم میومد سرم اومد... >
به رو به رو خیره شده بودم که دستی جلو صورتم تکون خورد...
ارسلان :< جن و پری دیدی خشک شدی؟.. >
دیانا :< مسخره.. >
۷.۷k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.