☆♡پارت: ۱۲♡☆
☆♡پارت: ۱۲♡☆
رها لحظه ای ترس تمام وجودشو گرفت، ترسید که نکنه شاهزاده ی رویاهاش اون رو ول کرده رفته؟... اما لحظه ای چشمش به کاغذ روی میز افتاد.. رفت و برش داشت.. توی کاغذ نوشته بود:
تقریبا چیزی برای خودن نمونده می رم بازار یکم خرید می کنم و برمی گردم برگشتم برای توام ی سورپرایز قشنگ دارم تا برمی گردم مواظب خودت باش...
رها از اینکه همه ی ترس ها و نگرانی هاش الکی بوده نفس راحتی کشید و لبخند ریزی زد.. لحظه ای فکری به سرش زد که بره جنگل و برای جی هوپ توت های جنگلی مورد علاقه اش رو بچینه و اون هم ی سورپرایز کوچیک برای اون اماده کنه... رفت توی اشپز خونه سبدی برداشت و رفت بیرون... توی جنگل قدم می زد و دنبال بوته های توت می گشت... تقریبا از کلبه دور شده بود... یدفه صدایی از یکم اونور تر اومد.. صدای اسب بود... اروم طوری که صدایی از خودش نده رفت جلوتر و خودش رو پشت ی درخت قایم کرد... چند تا سرباز بودن که نشان سلطنتی خاندان کیم روی لباس هاشون بود.. حتما پدرش اون هارو برای پیدا کردن اون فرستاده فرستاده بود... انگار پدرش قصد نداشت بیخیال بشه... می خواست برگرده و بره که پاش گیر کرد به ریشه ی درخت و افتاد زمین... سرباز ها صداشو شنیدن...
_صدای چی بود؟
+نمی دونم اما انگار از اونجا بود..
_بیا بریم ببینیم چی بود...
از اسب هاشون پیاده شدن و رفتن سمت جایی که رها بود... رها داشت سعی می کرد که طوری که سر و صدا نکنه بلند شه و از اونجا دور بشه... اما نتونست...
_هی! تو کی هستی؟
رها خشکش زده بود و چیزی نگفت...
_گفتم کی هستی؟
رها خواست بدوعه و فرار کنه که گرفتنش...
رها: ولم کنین! دست از سرم بردارین!
+شاهزاده! شمایین؟!
_شما اینجا چی کار می کنین؟!
+حالتون خوبه؟
رها: اره خوبم! عالیم! فقط ولم کنین! نمی خوام برگردم به اون قصررر!
_معذرت می خوایم شاهزاده اما پادشاه اکیدا دستور دادن همین که شما رو پیدا کردیم به قصر برگردونیم...
رها: گفتم نمی خوام برگردم! ولم کنین!
سرباز ها بدون توجه به حرف های رها اونو بزور سوار اسب کردن...
رها: می گم ولم کنین من نمی خوام برگردم...
هرچی تقلا می کرد و داد و بی داد می کرد فایده ای نداشت... اون که نمی تونست از دست دو تا مرد گنده به راحتی فرار کنه... دست از تقلا کردن برداست و از اینکه اینقدر ضعیف و ناتوانه اشک توی چشم هاش جمع شد و شروع به گریه کردن کرد... با یاد اوری اینکه دیگه نمی تونه شاهزاده اش رو ببینه قلبش فشرده شد و به شدت گریه اش اضافه شد...
رها لحظه ای ترس تمام وجودشو گرفت، ترسید که نکنه شاهزاده ی رویاهاش اون رو ول کرده رفته؟... اما لحظه ای چشمش به کاغذ روی میز افتاد.. رفت و برش داشت.. توی کاغذ نوشته بود:
تقریبا چیزی برای خودن نمونده می رم بازار یکم خرید می کنم و برمی گردم برگشتم برای توام ی سورپرایز قشنگ دارم تا برمی گردم مواظب خودت باش...
رها از اینکه همه ی ترس ها و نگرانی هاش الکی بوده نفس راحتی کشید و لبخند ریزی زد.. لحظه ای فکری به سرش زد که بره جنگل و برای جی هوپ توت های جنگلی مورد علاقه اش رو بچینه و اون هم ی سورپرایز کوچیک برای اون اماده کنه... رفت توی اشپز خونه سبدی برداشت و رفت بیرون... توی جنگل قدم می زد و دنبال بوته های توت می گشت... تقریبا از کلبه دور شده بود... یدفه صدایی از یکم اونور تر اومد.. صدای اسب بود... اروم طوری که صدایی از خودش نده رفت جلوتر و خودش رو پشت ی درخت قایم کرد... چند تا سرباز بودن که نشان سلطنتی خاندان کیم روی لباس هاشون بود.. حتما پدرش اون هارو برای پیدا کردن اون فرستاده فرستاده بود... انگار پدرش قصد نداشت بیخیال بشه... می خواست برگرده و بره که پاش گیر کرد به ریشه ی درخت و افتاد زمین... سرباز ها صداشو شنیدن...
_صدای چی بود؟
+نمی دونم اما انگار از اونجا بود..
_بیا بریم ببینیم چی بود...
از اسب هاشون پیاده شدن و رفتن سمت جایی که رها بود... رها داشت سعی می کرد که طوری که سر و صدا نکنه بلند شه و از اونجا دور بشه... اما نتونست...
_هی! تو کی هستی؟
رها خشکش زده بود و چیزی نگفت...
_گفتم کی هستی؟
رها خواست بدوعه و فرار کنه که گرفتنش...
رها: ولم کنین! دست از سرم بردارین!
+شاهزاده! شمایین؟!
_شما اینجا چی کار می کنین؟!
+حالتون خوبه؟
رها: اره خوبم! عالیم! فقط ولم کنین! نمی خوام برگردم به اون قصررر!
_معذرت می خوایم شاهزاده اما پادشاه اکیدا دستور دادن همین که شما رو پیدا کردیم به قصر برگردونیم...
رها: گفتم نمی خوام برگردم! ولم کنین!
سرباز ها بدون توجه به حرف های رها اونو بزور سوار اسب کردن...
رها: می گم ولم کنین من نمی خوام برگردم...
هرچی تقلا می کرد و داد و بی داد می کرد فایده ای نداشت... اون که نمی تونست از دست دو تا مرد گنده به راحتی فرار کنه... دست از تقلا کردن برداست و از اینکه اینقدر ضعیف و ناتوانه اشک توی چشم هاش جمع شد و شروع به گریه کردن کرد... با یاد اوری اینکه دیگه نمی تونه شاهزاده اش رو ببینه قلبش فشرده شد و به شدت گریه اش اضافه شد...
۱۲.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.