عشق درسایه سلطنت پارت84
جسکا : حالا برم؟
مری:کجا؟
جسیکا پر حرص گفت
جسیکا : ولگردی..
کلافه نگاش کردم و گفتم
مری: از جلوی چشمام دور شوو....
با ذوق گفت
جسیکا: یعنی برم؟؟
سرم رو به تایید تکون دادم...سریع بلند شد و دویید بیرون
اونقدر سریع رفت که جلوی در نزدیک بود بیوفته...سرم رو روی میز گذاشتم...ضربه ای به در خورد سر بلند کردم.
نامجون بود....
نامجون : بانو نماینده اسپانیا اومدن درباره اون قضیه مربوط
به تقسیم سهم.. همون مسیله ای هدیه... عالی جناب گفتن
تشریف بیارین...
سری تکون دادم و بلند شدم و راه افتادم وارد اتاق کار تهیونگ شدم.
نماینده اسپانیا با حدود 20 مرد.. وزرای تهیونگ بودن
همه دور میز بیضی ایستاده بودن و با ورودم تعظیمی
کردن تعظیمی به پادشاه تهیونگ کردم و رفتم کنارش
اخم غلیظ و جدیت خاص همیشگیش رو داشت.
نماینده اسپانیا بحثهای حقوقی رو راه انداخت که
بیشترین حد دخالت رو به کار بردم و سهم انگلستان رو بالا
بردم که اخم های تهیونگ رو کمی باز کرد و شگفتی نماینده
اسپانیا و وزرا رو برانگیخت
یکی از وزرا بعد رفتن نماینده اسپانیا رو به من گفت
یکی از وزرا : بسیار عالی و هوشمندانه بود بانو
یکی دیگه از وزرا : بله بله. با این هدیه که اسپانیا به بانو تقدیم کردن و این شیوه بحث حقوقی که بانو کردن خزانه
انگلستان سود زیادی خواهد برد...
و همه سر تکون دادن نگاه مغرورانه ای به تهیونگ انداختم. بعد تموم شدن کارم اونجا رفتم تو باغ باغبونها مشغول کاشتن گل و درختچه های کوچیک بودن با ذوق رفتم جلو و گفتم
مری: میشه منم امتحان کنم؟
با شگفتی عقب کشیدن و گفت : البته...
باغبون پیرمرد مهربونی بود و برام توضیح داد چیکار کنم بی توجه به لباسم که کثیف میشه روی زمین نشستم و مشغول شدم. به خرابکاری هام مثل یه دختر بچه میخندیدم و سعی میکردم خوب از آب در بیاد
گل رو کاشتم و دستام رو بهم کوبیدم و گفتم
مری: اخ جون...گل من کاشته شد...
دستی جلو اومد و خاک بیشتری زیر گلم ریخت و بعد
صداش...
تهیونگ: باید خاک بیشتری زیرش بریزی..
ونگاهی به باغبون کرد و گفت
تهیونگ: درسته؟
باغبون با لبخند پادشاهش رو ورنداز کرد و تعظیمی کرد و
گفت
باغبون: درسته سرورم
بی تفاوت به تهیونگ نگاه کردم
چشمای قهوه ایش توی افتاب منظره واقعا قشنگی داشت...
سریع نگاه از چشماش گرفتم که بیشتر از این مسخ نشم و
بلند شدم...ژاکلین سریع جلو اومد ومشغول تکوندن لباسم شد
و گفت
ژاکلین: بانو لباستون...
مری: مهم نیست ژاکلین
تهیونگ پاشد و ایستاد و در حالیکه پشتش بهم بود نیشخندی
زد و گفت
تهیونگ: برای یه دختر بچه خیلی چیزها مهم نیست...
نگاهی به پشتش انداختم و گفتم
مری:...
مری:کجا؟
جسیکا پر حرص گفت
جسیکا : ولگردی..
کلافه نگاش کردم و گفتم
مری: از جلوی چشمام دور شوو....
با ذوق گفت
جسیکا: یعنی برم؟؟
سرم رو به تایید تکون دادم...سریع بلند شد و دویید بیرون
اونقدر سریع رفت که جلوی در نزدیک بود بیوفته...سرم رو روی میز گذاشتم...ضربه ای به در خورد سر بلند کردم.
نامجون بود....
نامجون : بانو نماینده اسپانیا اومدن درباره اون قضیه مربوط
به تقسیم سهم.. همون مسیله ای هدیه... عالی جناب گفتن
تشریف بیارین...
سری تکون دادم و بلند شدم و راه افتادم وارد اتاق کار تهیونگ شدم.
نماینده اسپانیا با حدود 20 مرد.. وزرای تهیونگ بودن
همه دور میز بیضی ایستاده بودن و با ورودم تعظیمی
کردن تعظیمی به پادشاه تهیونگ کردم و رفتم کنارش
اخم غلیظ و جدیت خاص همیشگیش رو داشت.
نماینده اسپانیا بحثهای حقوقی رو راه انداخت که
بیشترین حد دخالت رو به کار بردم و سهم انگلستان رو بالا
بردم که اخم های تهیونگ رو کمی باز کرد و شگفتی نماینده
اسپانیا و وزرا رو برانگیخت
یکی از وزرا بعد رفتن نماینده اسپانیا رو به من گفت
یکی از وزرا : بسیار عالی و هوشمندانه بود بانو
یکی دیگه از وزرا : بله بله. با این هدیه که اسپانیا به بانو تقدیم کردن و این شیوه بحث حقوقی که بانو کردن خزانه
انگلستان سود زیادی خواهد برد...
و همه سر تکون دادن نگاه مغرورانه ای به تهیونگ انداختم. بعد تموم شدن کارم اونجا رفتم تو باغ باغبونها مشغول کاشتن گل و درختچه های کوچیک بودن با ذوق رفتم جلو و گفتم
مری: میشه منم امتحان کنم؟
با شگفتی عقب کشیدن و گفت : البته...
باغبون پیرمرد مهربونی بود و برام توضیح داد چیکار کنم بی توجه به لباسم که کثیف میشه روی زمین نشستم و مشغول شدم. به خرابکاری هام مثل یه دختر بچه میخندیدم و سعی میکردم خوب از آب در بیاد
گل رو کاشتم و دستام رو بهم کوبیدم و گفتم
مری: اخ جون...گل من کاشته شد...
دستی جلو اومد و خاک بیشتری زیر گلم ریخت و بعد
صداش...
تهیونگ: باید خاک بیشتری زیرش بریزی..
ونگاهی به باغبون کرد و گفت
تهیونگ: درسته؟
باغبون با لبخند پادشاهش رو ورنداز کرد و تعظیمی کرد و
گفت
باغبون: درسته سرورم
بی تفاوت به تهیونگ نگاه کردم
چشمای قهوه ایش توی افتاب منظره واقعا قشنگی داشت...
سریع نگاه از چشماش گرفتم که بیشتر از این مسخ نشم و
بلند شدم...ژاکلین سریع جلو اومد ومشغول تکوندن لباسم شد
و گفت
ژاکلین: بانو لباستون...
مری: مهم نیست ژاکلین
تهیونگ پاشد و ایستاد و در حالیکه پشتش بهم بود نیشخندی
زد و گفت
تهیونگ: برای یه دختر بچه خیلی چیزها مهم نیست...
نگاهی به پشتش انداختم و گفتم
مری:...
۱.۸k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.