عشق درسایه سلطنت پارت85
نگاهی به پشتش انداختم و گفتم
مری: حداقلش سودهای زیادی براتون داشته... همین چند دقیقه پیش سوده زیادی بهتون رسیده... نمکم چشمتون رو بگیره...
حس کردم لبخند زد..از حرفاش و کاراش و تیکه هاش لبخندی رو لبم اومد...دیگه مثل روزهای اول ازش متنفر نبودم...و این برای خودمم عجیب بود...و خواستم برم داخل که نگاهم به نامجون افتاد...
وایستادم و صداش کردم
مری: نامجون
نامجون: بله بانو...
مری:کوچولوت هنوز به دنیا نیومده؟
نامجون : نه بانو.. نزدیکه
مری: امیدوارم به سلامت به دنیا بیاد و برات شادی به ارمغان
بیاره...
لبخندی زد و گفت
نامجون: ممنونم بانوی من
رفتم داخل...سه روز تهیونگ رو ندیدم
روز سوم سر میز شام دختر جدیدی رو دیدم تهیونگ نبود و یه دختر با موهای قرمز رنگ بلندی که دور سرش جمع شده بودن کنار 4 اعجوبه نشسته بود وگل میگفت و گل میشنید.
مری: بانو ويكتوريااا.. یکی دیگه از اعضای اقوامتونن؟؟
لبخند پرغروری زد و گفت
ویکتوریا : بله. دختر یکی از اقوام دورم و از دوستان پادشاه تهیونگ... قبل اینکه تهیونگ پادشاه بشه خیلی از زمانش رو با رادا میگذروند ولی متاسفانه با رفتن رادا به تایلند جدایی بینشون افتاد. والان رادا باز برگشته...
و ابرویی بالا انداخت... لبخند کج و نفسم سنگین شد نگاهم رو روی دختر کشیدم در حالیکه تو دلم غوغا بود سعی کردم محکم باشم و لبخندی روی لب آوردم و گفتم
مری: اوه... من مری هستم.. همسر پادشاه تهیونگ..
روی همسر تاکید کردم
لبخند زورکی مثل من زد و گفت
رادا : خوشبختم.. رادا.. دوست قدیمی والبته صمیمیه پادشاه تهیونگ...
دوست داشتم کلش رو بگیرم... بکوبم روی زانوم بعد پرتش کنم یه گوشه که سرش بخوره به ستون...ابله.. كثافت...
دوست قدیمی و صمیمی..هه
بغض کرده بودم و یه چیز روی قلبم سنگینی میکرد اما
سعی میکردم اروم و طبیعی باشم...شام که چه عرض کنم زهرمار خوردم..
بعد شام قلبم تند تند میزد و نمیتونستم یه لحظه اروم
بگیرم...این جمله که تهیونگ" خیلی از زمانش رو با رادا
میگذروند نفسم رو بند میآورد حالم خوب نبود از استرس کل بدنم میلرزید اره.. داشتم حسادت میکردم...چی به سر من اومده بود؟
چرا این دختره برام مهم شده بود وقتی چیزی بین من و
تهیونگ نبود؟
چشمام رو بستم....نه.. نه خدای من.. من به تهیونگ حس نداشتم.. نه... نباید داشته باشم...سرم رو توی دستم گرفتم.
اشکم جاری شد....چیزی رو قلبم سنگینی میکرد که اثبات میکرد تو قلبم یه خبراييه.. یه خبرای مهم من آدم سابق نبودم.. عوض شده بودم...توی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...یه حسی تو دلم جا خوش کرده بود که کمی میترسوندم نتونستم بخوابم و بلند شدم و رفتم تو سالن که از چیزی که دیدم حس کردم قلبم و ایستاد چشمام گرد و نفسهام تند شد...اشک تو چشمم حلقه زد نه.. نه این درست نیست. نباید اینجور بشه...
***
امروز دلیلی نداشت که پارت هدیه بزارم پس لایک ها رو بالا ببرید هر وقت از لایک ها راصی بودم مثل بقیه پارت ها اون وقت میزارم✨❤️
مری: حداقلش سودهای زیادی براتون داشته... همین چند دقیقه پیش سوده زیادی بهتون رسیده... نمکم چشمتون رو بگیره...
حس کردم لبخند زد..از حرفاش و کاراش و تیکه هاش لبخندی رو لبم اومد...دیگه مثل روزهای اول ازش متنفر نبودم...و این برای خودمم عجیب بود...و خواستم برم داخل که نگاهم به نامجون افتاد...
وایستادم و صداش کردم
مری: نامجون
نامجون: بله بانو...
مری:کوچولوت هنوز به دنیا نیومده؟
نامجون : نه بانو.. نزدیکه
مری: امیدوارم به سلامت به دنیا بیاد و برات شادی به ارمغان
بیاره...
لبخندی زد و گفت
نامجون: ممنونم بانوی من
رفتم داخل...سه روز تهیونگ رو ندیدم
روز سوم سر میز شام دختر جدیدی رو دیدم تهیونگ نبود و یه دختر با موهای قرمز رنگ بلندی که دور سرش جمع شده بودن کنار 4 اعجوبه نشسته بود وگل میگفت و گل میشنید.
مری: بانو ويكتوريااا.. یکی دیگه از اعضای اقوامتونن؟؟
لبخند پرغروری زد و گفت
ویکتوریا : بله. دختر یکی از اقوام دورم و از دوستان پادشاه تهیونگ... قبل اینکه تهیونگ پادشاه بشه خیلی از زمانش رو با رادا میگذروند ولی متاسفانه با رفتن رادا به تایلند جدایی بینشون افتاد. والان رادا باز برگشته...
و ابرویی بالا انداخت... لبخند کج و نفسم سنگین شد نگاهم رو روی دختر کشیدم در حالیکه تو دلم غوغا بود سعی کردم محکم باشم و لبخندی روی لب آوردم و گفتم
مری: اوه... من مری هستم.. همسر پادشاه تهیونگ..
روی همسر تاکید کردم
لبخند زورکی مثل من زد و گفت
رادا : خوشبختم.. رادا.. دوست قدیمی والبته صمیمیه پادشاه تهیونگ...
دوست داشتم کلش رو بگیرم... بکوبم روی زانوم بعد پرتش کنم یه گوشه که سرش بخوره به ستون...ابله.. كثافت...
دوست قدیمی و صمیمی..هه
بغض کرده بودم و یه چیز روی قلبم سنگینی میکرد اما
سعی میکردم اروم و طبیعی باشم...شام که چه عرض کنم زهرمار خوردم..
بعد شام قلبم تند تند میزد و نمیتونستم یه لحظه اروم
بگیرم...این جمله که تهیونگ" خیلی از زمانش رو با رادا
میگذروند نفسم رو بند میآورد حالم خوب نبود از استرس کل بدنم میلرزید اره.. داشتم حسادت میکردم...چی به سر من اومده بود؟
چرا این دختره برام مهم شده بود وقتی چیزی بین من و
تهیونگ نبود؟
چشمام رو بستم....نه.. نه خدای من.. من به تهیونگ حس نداشتم.. نه... نباید داشته باشم...سرم رو توی دستم گرفتم.
اشکم جاری شد....چیزی رو قلبم سنگینی میکرد که اثبات میکرد تو قلبم یه خبراييه.. یه خبرای مهم من آدم سابق نبودم.. عوض شده بودم...توی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...یه حسی تو دلم جا خوش کرده بود که کمی میترسوندم نتونستم بخوابم و بلند شدم و رفتم تو سالن که از چیزی که دیدم حس کردم قلبم و ایستاد چشمام گرد و نفسهام تند شد...اشک تو چشمم حلقه زد نه.. نه این درست نیست. نباید اینجور بشه...
***
امروز دلیلی نداشت که پارت هدیه بزارم پس لایک ها رو بالا ببرید هر وقت از لایک ها راصی بودم مثل بقیه پارت ها اون وقت میزارم✨❤️
۴.۰k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.