❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part42
تهیونگ محکم کمرم رو گرفت: نترس من مراقبتم.
با انزجار به بدن بی جون و خونی مرد نگاه کردم و رومو برگردوندم.قطعا سینه عضلانی تهیونگ که از بین دکمه های بالای یقش مشخص بود، تصویر بهتری برای دید زدن بود تا اون مرد اغشته به خون!
تهیوتگ از لای ستون دستش رو دارز و به مردی شلیک کرد: خود حرومیشه!
لب زدم: چوی؟
تهیونگ: الفاجم چوی رو فرستاده به درک که افرادش رم کردن.
اخم کردم: تو از کجا میدونی؟
تهیونگ خشابش رو عوض کرد: دارم میبینم الفاجم با پاشنه کفشش چشمشو له میکنه!
با حیرت از بغل تهیونگ اومدم بیرون دوییدم سمت جایی که سیترا بود.
با دیدن چهره پر نفرتش درحالی که کل چهره مرد خونی رو زمین رو با پاشنه کفشش له کرده بود ناخاسته زانو هام سست شد و عق زدم!
صدای داد لیسا تو اون هرج و مرج به گوشم رسید: والریییییییییی
سیترا سرش رو بلند و با وحشت بهم نگاه کرد: والری!
اب دهنم رو قورت دادم و به پشت سرم و مردی که اسلحش رو به سمتم نشونه رفته بود نگاه کردم!
یعنی این اخرشه؟ سه ماه عذاب کشیدم که اینجوری تموم بشه؟
مرد ماشه رو کشید. چشمامو بستم و نفسم رو حبس کردم....صدای شلیک گلوله بین اون هیاهو تو گوشم اکو شد....
اما...اما سوزش گلوله رو هیچ جای بدنم حس نکردم! تنها چیزی که حس میکردم گرمای دلپذیر و عطر دل انگیزی بود!
چشمامو باز کردم و با حیرت به بدن محصورم میون بازوهای قوی تهیونگ نگاه کردم!
به سرعت سرم رو اوردم بالا و به چهره چین خوردش خیره شدم: تهیونگ؟!
به سختی لبخند زد: من خـوبــ...م.
با وحشت به دست خونیش نگاه کردم! اون خودش رو انداخته بود جلوی گلوله...به خاطر من!
فقط چند ثانیه طول کشید که لیسا با بی رحمی گردن مرد رو با شمشیرش قطع، ایو با تفنگش کسایی که محاصرمون کردن رو سوراخ سوراخ، و آلفاجم با وحشیگری همه رو به خاک و خون بکشه!
هوسوک و جیمین نزدیک شدن و درحالی که ما رو پوشش میدادن با نگرانی به تهیونگ خیره شدن.
جیمین: حالت خوبه رئیس؟
تهیونگ لبش رو گزید: والری رو ببرین بیرون!
اون مرد هنوزم به فکر من بود؟
ناخاسته گریم گرفت: نباید این کار رو میکردی لعنتی...تو نباید...
ــــ هیشش بیبی گرل، من خوبم...مردت به این راحتی از پا درنمیاد!
لبخند خسته ای زد و دست خونیش رو محکم فشار داد: دنبالم بیا!
سرم رو تکون دادم. البته که دنبالش میرفتم!
اون حالا دیگه"مـــــــــــــرد"من بود!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part42
تهیونگ محکم کمرم رو گرفت: نترس من مراقبتم.
با انزجار به بدن بی جون و خونی مرد نگاه کردم و رومو برگردوندم.قطعا سینه عضلانی تهیونگ که از بین دکمه های بالای یقش مشخص بود، تصویر بهتری برای دید زدن بود تا اون مرد اغشته به خون!
تهیوتگ از لای ستون دستش رو دارز و به مردی شلیک کرد: خود حرومیشه!
لب زدم: چوی؟
تهیونگ: الفاجم چوی رو فرستاده به درک که افرادش رم کردن.
اخم کردم: تو از کجا میدونی؟
تهیونگ خشابش رو عوض کرد: دارم میبینم الفاجم با پاشنه کفشش چشمشو له میکنه!
با حیرت از بغل تهیونگ اومدم بیرون دوییدم سمت جایی که سیترا بود.
با دیدن چهره پر نفرتش درحالی که کل چهره مرد خونی رو زمین رو با پاشنه کفشش له کرده بود ناخاسته زانو هام سست شد و عق زدم!
صدای داد لیسا تو اون هرج و مرج به گوشم رسید: والریییییییییی
سیترا سرش رو بلند و با وحشت بهم نگاه کرد: والری!
اب دهنم رو قورت دادم و به پشت سرم و مردی که اسلحش رو به سمتم نشونه رفته بود نگاه کردم!
یعنی این اخرشه؟ سه ماه عذاب کشیدم که اینجوری تموم بشه؟
مرد ماشه رو کشید. چشمامو بستم و نفسم رو حبس کردم....صدای شلیک گلوله بین اون هیاهو تو گوشم اکو شد....
اما...اما سوزش گلوله رو هیچ جای بدنم حس نکردم! تنها چیزی که حس میکردم گرمای دلپذیر و عطر دل انگیزی بود!
چشمامو باز کردم و با حیرت به بدن محصورم میون بازوهای قوی تهیونگ نگاه کردم!
به سرعت سرم رو اوردم بالا و به چهره چین خوردش خیره شدم: تهیونگ؟!
به سختی لبخند زد: من خـوبــ...م.
با وحشت به دست خونیش نگاه کردم! اون خودش رو انداخته بود جلوی گلوله...به خاطر من!
فقط چند ثانیه طول کشید که لیسا با بی رحمی گردن مرد رو با شمشیرش قطع، ایو با تفنگش کسایی که محاصرمون کردن رو سوراخ سوراخ، و آلفاجم با وحشیگری همه رو به خاک و خون بکشه!
هوسوک و جیمین نزدیک شدن و درحالی که ما رو پوشش میدادن با نگرانی به تهیونگ خیره شدن.
جیمین: حالت خوبه رئیس؟
تهیونگ لبش رو گزید: والری رو ببرین بیرون!
اون مرد هنوزم به فکر من بود؟
ناخاسته گریم گرفت: نباید این کار رو میکردی لعنتی...تو نباید...
ــــ هیشش بیبی گرل، من خوبم...مردت به این راحتی از پا درنمیاد!
لبخند خسته ای زد و دست خونیش رو محکم فشار داد: دنبالم بیا!
سرم رو تکون دادم. البته که دنبالش میرفتم!
اون حالا دیگه"مـــــــــــــرد"من بود!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.