★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«4»
_اینا که هم...همون بدهکارایی ان که پدر مادرم و کشتن!
جین:واتتتتتتتت د ف** چی میگییییییییی؟
_«خنده عصبی»بالاخره پیداتکردم جئون! انتقامممو ازت میگیرم!اونم با پسرت!
جین:یا خدا تهیونگو تا حالا آنقدر عصبانی ندیده بودم...
جونگ کوک=امروز صبح بلند شدم رفتم دانشگاه و بعدش رفتم کافه و شب که داشتم میومدم خونه که حس کردم یکی همش داره تعقیبم میکنه! اهمیتی ندادم و راهمو ادامه دادم،که یهو یه دستمال گذاشتن رو دهنم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم...
تهیونگ=نقشه مونو شروع کردیم،اول تعقیبش کردیم و بعدش من یه دستمال گذاشتم رو دهنش و بدون هیچ مقاومتی سریع بیهوش شد...وقتی بیهوش شد براید استایل بغلش کردم و رفتم نشستم تو ماشین...تو ماشین همش نگاهش میکردم«تهیونگ با جونگ کوک تو بغلش پشت نشسته بودن بادیگاردا رانندگی میکردن»خیلی خوشگل بود و هنوز خیلی بچه بود که این رنج و سختی هارو تحمل کنه...محو زیباییش شده بودم و دلم براش میسوخت و یه لحظه نگاهم به لباش خورد...چه لبای نرم و خوش فرمی داشت،دلم میخواست ببوسمش...داشتم میرفتم نزدیک لباش که ببوسمش که یهو به خودم اومدم...تهیونگ به خودت بیا،تو یه مافیایی و سرد و خشن و نباید اینا برات مهم باشن،پدر و مادر این پسر زندگی تو رو جهنم کردن،تو ام باید زندگی رو براشون جهنم کنی،ولی تقصیر این بچه کوچولو نبود،وقتی تو مامان بابات مردن این هنوز به دنیا هم نیومده بود«تهیونگ تو 9 سالگی مامان باباش مُردن»یه لحظه به خاطر کاری که کردم از خودم متنفر شدم،که چرا این بچه بی گناهو دزدیدم...ولی فقط ازش میپرسم پدر و مادرت کجام و ولش میکنم...آره!اینطوری خوبه منم عذاب وجدان نمیگیرم...
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«4»
_اینا که هم...همون بدهکارایی ان که پدر مادرم و کشتن!
جین:واتتتتتتتت د ف** چی میگییییییییی؟
_«خنده عصبی»بالاخره پیداتکردم جئون! انتقامممو ازت میگیرم!اونم با پسرت!
جین:یا خدا تهیونگو تا حالا آنقدر عصبانی ندیده بودم...
جونگ کوک=امروز صبح بلند شدم رفتم دانشگاه و بعدش رفتم کافه و شب که داشتم میومدم خونه که حس کردم یکی همش داره تعقیبم میکنه! اهمیتی ندادم و راهمو ادامه دادم،که یهو یه دستمال گذاشتن رو دهنم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم...
تهیونگ=نقشه مونو شروع کردیم،اول تعقیبش کردیم و بعدش من یه دستمال گذاشتم رو دهنش و بدون هیچ مقاومتی سریع بیهوش شد...وقتی بیهوش شد براید استایل بغلش کردم و رفتم نشستم تو ماشین...تو ماشین همش نگاهش میکردم«تهیونگ با جونگ کوک تو بغلش پشت نشسته بودن بادیگاردا رانندگی میکردن»خیلی خوشگل بود و هنوز خیلی بچه بود که این رنج و سختی هارو تحمل کنه...محو زیباییش شده بودم و دلم براش میسوخت و یه لحظه نگاهم به لباش خورد...چه لبای نرم و خوش فرمی داشت،دلم میخواست ببوسمش...داشتم میرفتم نزدیک لباش که ببوسمش که یهو به خودم اومدم...تهیونگ به خودت بیا،تو یه مافیایی و سرد و خشن و نباید اینا برات مهم باشن،پدر و مادر این پسر زندگی تو رو جهنم کردن،تو ام باید زندگی رو براشون جهنم کنی،ولی تقصیر این بچه کوچولو نبود،وقتی تو مامان بابات مردن این هنوز به دنیا هم نیومده بود«تهیونگ تو 9 سالگی مامان باباش مُردن»یه لحظه به خاطر کاری که کردم از خودم متنفر شدم،که چرا این بچه بی گناهو دزدیدم...ولی فقط ازش میپرسم پدر و مادرت کجام و ولش میکنم...آره!اینطوری خوبه منم عذاب وجدان نمیگیرم...
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس
۵.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.