جیمین روبه ته چشمک زد وخندید

جیمین رو‌به ته چشمک زد و‌خندید
+من و هوسوک و اوون و سوجون ویلای نزدیک ساحلو‌ ور میداریم
ته نیم نگاهی بهم انداخت...یهو یادم اومد...هول شدم
_م...من میخوام...ویلای نزدیک ساحلو‌ وردارم
جیمین با تعجب گفت:
+مطمنی ؟ تو؟
روکرد سمت ته
+واقعا میخواد ویلای نزدیک ساحلو ببره؟
ته سرشو‌تکون داد..جیمین عصبی خندید...داشت حرص‌میخورد...
+من هربار اومدیم اینجا التماست کردم بزاری بیام تو‌ویلا نذاشتی...
_باشه دیگه...برو به بقیه بگو اماده شن برن خیس نشن...
جیمین نیم نگاهی به ته انداخت و رفت
_ناراحت شدش انگار
+نه نشد...فقط یکم حسودی کرد
_من تنهایی میترسم...دخترا رو باخودم میبرم...
و بدون اینکه منتظر جواب باشم پاشدم و راه افتادم سمت یه جی...پام خیلی درد میکرد و‌باعث میشد لنگ‌بزنم...
کوک اومد جلوم...
+بزار کمکت کنم...
و دستشو اورد سمتم که یهو ته زیر بازومو گرفت...کوک دستشو پس کشید...
خودمو از ته جدا کردم
_خودم میتونم برم...ممنون
و ازشون فاصله گرفتم... دلیل این کاراشونو نمیفهمیدم...
یه جی تا منو دید اومد سمتم و‌دستمو گرفت
و رفتیم سمت هجین و‌سورا که زیر درخت وایساده بودن...
هجین رو‌کرد سمتم و‌گفت:
+فکر کنم یه اتاق واسه ما پیدا نشد...امشب باید تو‌خیابون بخوابیم...
_شمام قراره با من بیاین...
سورا با ذوق دستمو‌گرفت
+وای کدوم ویلا رو ورداشتی؟
_ویلای نزدیک ساحل...نمیدونم من اولین باره میخوام ببینمش نمیدونم‌خوبه یا نه
همشون ساکت شدن...هجین با صدای ارومی گفت:
+مطمنی ویلای نزدیک ساحل؟
_اره...خود اقای کیم گفت
نزدیک بود چشماشون از حدقه بزنه بیرون
_خب مگه چیه؟
+میدونی کجاست اونجا؟
_نه...کجاست
یه جی با صدای ارومی گفت:
+ویلای خود اقای کیم هستش...
شوکه شدم...
_مطمنی؟!
+اره...کسیم تا الان اونجانرفته..دوس‌نداره کسی بره
یهو‌بارون گرفت...
_بیاین بریم یه جایی فعلا خیس نشیم...راجب ویلاهم یه فکری میکنیم...
هجین گفت:
+رائل با ما میای یا اقای کیم؟
_بامن میاد...
رو کردم سمت ته که پشت سرم وایساده بود...
تازگیا چرا عین‌جن یهو ظاهر میشد پشت سرم؟
و بازومو گرفت و راه افتاد...منم دنبالش راه افتادم...همه با تعجب نگامون میکردن...دستمو‌کشیدم که اجازه نداد...
_خودم‌میتونم راه برم
+باقصد خاصی‌ کمکت نمیکنم...از روی احساس انسان دوستیه...
خدایا این بشر چرا اینقد پررو بود...
پوزخند زدم...یهو‌نگاهم به بازوهاش افتاد که دور شونه هام حلقه شد...هرچی تلاش کردم نگاش نکنم نمیشد...اب دهنمو با صدا قورت دادم...پلکام پرید...سرمو انداختم پایین...دوباره قلبم داشت تو‌دهنم میزد...در ماشینو باز کرد و‌کمک کرد بشینم
+بشین منم الان میام...
و درو بست و رفت سمت جیمین و بعد از اینکه یکم حرف زدن اومد سوار شد و راه افتادیم...
احساس میکردم سرم‌داره منفجر میشه از درد...
دیدگاه ها (۰)

+اگه درد داشتی بگو بریم بیمارستان_نه خوبم...فقط سرم شکسته یا...

به جلونگاه‌کردم حدودا چهارتا ویلا کنارهم بودن اما بافاصله زی...

_من‌خودم‌میخواستم بیام...توکاری نکردی...هجین بغلم کرد+خیلی‌خ...

+چیزی نیست فقط ترسیده سرشم نشکسته فقط پیشونیش زخم شده_نمیخوا...

جیمین فیک زندگی پارت ۵۲#

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲

پارت ۸۷ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط