عشق بد پارت 16
ویو ات
صبح با نوری که به صورتم خورد بیدار شدم رفتم دستشویی و کارای لازممو انجام دادم و لباس مو پوشیدم و رفتم پایین تا صبحونه بخورم داشتم صبحونه میخوردم که یهو یاد اتفاق دیشب افتادم ناخداگاه قطره اشکی بر روی گونه ام جاری شد واقعا از جونگکوک همچین انتظاری نداشتم چطور ممکنه که بهم نگفته باشه بله من از مافیا ها میترسم اما اوففففف
بعد از صبحونه راه افتادم سمت عمارت کوک وقتی رسیدم در زدم که اجوما باز کرد
اجوما:سلام دخترم
+سلام اجوما ...کوک کجاست
اجوما:توی اتاقشه حتی برای صبحونه هم نیومده بیرون میگه نمیخورم
+باشه صبحونه شو بده به من... من براش میبرم
اجوما:باشه دخترم بیا بگیر
+مرسی
اجوما سینی رو بهم داد و منم رفت سمت اتاق کوک و قبل از اینکه در بزنم یه نفس عمیقی کشیدم و بعد پر زدم
ویو کوک
توی اتاقم بودم داشتم به اتفاق های دیشب فکر میکردم صبحونه هم نخوردم اشتها نداشتم که یهو یکی در زد منم گفتم بیاد داخل که دیدم ات عه
_ا..ات(از جاش بلند میشه)
+دلت خوش نباشه اومدم وسایل هامو جمع کنم(سرد)
_ات لطفاً به حرفام گوش کن
+تا الانم خیلی گوش دادم دیگه چیو میخوای توضیح بدی (سرد)
_ات...
+ساکت شو خفه شو حرف نزن(گریه،داد)
ویو ات
سریع سینی رو روی میز کارش گذاشتم و رفتم وسایل هامو برداشتم اما تا خواستم برم بیرون که یهو یکی جونگکوک دستمال روی دهنم گذاشت و منم بیهوش شدم و سیاهی مطلق....
ویو کوک
وقتی دیدم که به حرفام گوش نمیده و میخواد بره پس منم تصمیم گرفتم که بیهوشش کنم دستمالی رو که از قبل اماده کرده بودم برای بیهوشی روی دهن ات گذاشتم و ات هم بیهوش شد و منم براید استایل بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش کشیدم و خودمم رفتم بیرون...
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
صبح با نوری که به صورتم خورد بیدار شدم رفتم دستشویی و کارای لازممو انجام دادم و لباس مو پوشیدم و رفتم پایین تا صبحونه بخورم داشتم صبحونه میخوردم که یهو یاد اتفاق دیشب افتادم ناخداگاه قطره اشکی بر روی گونه ام جاری شد واقعا از جونگکوک همچین انتظاری نداشتم چطور ممکنه که بهم نگفته باشه بله من از مافیا ها میترسم اما اوففففف
بعد از صبحونه راه افتادم سمت عمارت کوک وقتی رسیدم در زدم که اجوما باز کرد
اجوما:سلام دخترم
+سلام اجوما ...کوک کجاست
اجوما:توی اتاقشه حتی برای صبحونه هم نیومده بیرون میگه نمیخورم
+باشه صبحونه شو بده به من... من براش میبرم
اجوما:باشه دخترم بیا بگیر
+مرسی
اجوما سینی رو بهم داد و منم رفت سمت اتاق کوک و قبل از اینکه در بزنم یه نفس عمیقی کشیدم و بعد پر زدم
ویو کوک
توی اتاقم بودم داشتم به اتفاق های دیشب فکر میکردم صبحونه هم نخوردم اشتها نداشتم که یهو یکی در زد منم گفتم بیاد داخل که دیدم ات عه
_ا..ات(از جاش بلند میشه)
+دلت خوش نباشه اومدم وسایل هامو جمع کنم(سرد)
_ات لطفاً به حرفام گوش کن
+تا الانم خیلی گوش دادم دیگه چیو میخوای توضیح بدی (سرد)
_ات...
+ساکت شو خفه شو حرف نزن(گریه،داد)
ویو ات
سریع سینی رو روی میز کارش گذاشتم و رفتم وسایل هامو برداشتم اما تا خواستم برم بیرون که یهو یکی جونگکوک دستمال روی دهنم گذاشت و منم بیهوش شدم و سیاهی مطلق....
ویو کوک
وقتی دیدم که به حرفام گوش نمیده و میخواد بره پس منم تصمیم گرفتم که بیهوشش کنم دستمالی رو که از قبل اماده کرده بودم برای بیهوشی روی دهن ات گذاشتم و ات هم بیهوش شد و منم براید استایل بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش کشیدم و خودمم رفتم بیرون...
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
۱۳.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.