⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•───── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•───── ⋅⊰
پارت 69
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
نگاهی به صفحه اش انداختم.. ارسلان بود..
خوشحال لبخند گله گشادی زدم و جواب دادم :< الو؟ >
ارسلان :< سلام خوبی >
دیانا :< مرسی تو خوبی؟ >
ارسلان :< چرا نمیای رو در رو ازم بپرسی؟ >
متعجب گفتم :< یعنی بیام شمال؟ >
ارسلان :< نه خانم خانما فقط یه توک پا بیا دم پنجره >
گیج گوشی رو از گوشم فاصله دادم و رفتم دم پنجره که دیدم گوشی به دست به درخت تکیه داده و نگاهم میکنه.
گوشی رو قطع کرد و گفت :< سلام دوباره.. >
سرمو از پنجره بیرون آوردم و با خوشحالی گفتم :< سلام.. کی برگشتی؟ >
ارسلان :< با دست به ساکش اشاره کرد و گفت :< همین الان >
دیانا :< به سلامتی >
ارسلان :< امشب خونه هستی؟ >
دیانا :< آره، چطور؟.. >
ارسلان :< بریم بیرون، راجبِ ازدواج مون هم با مامان بابام صحبت کنم.. >
استرس گرفتم و گفتم :< اگه.. >
اخم ساختگی کرد و با خنده گفت :< اگه بی اگه، مگه تو قراره ازم خاستگاری کنی که استرس گرفتی؟ >
خندیدم و گفتم :< بی مزه >
قبل از اینکه دوباره چیزی بگه آزیتا خانم وارد حیاط شد و با دیدن ارسلان با خوشحالی بغلش کرد.
یجوری که متوجه من نشه سرمو از پنجره داخل بردم و پنجره رو بستم...
****
شب شد و با آزیتا خانم و آقا مرتضی و ارسلان رفتیم رستوران..
بعد از اینکه شام رو خوردیم ارسلان سر صحبت رو باز کرد و گفت :< راستش میخواستم یچیزی رو بهتون بگم.. >
آقا مرتضی :< بگو بابا جان >
ارسلان :< یه امر خیره.. >
آزیتا خانم :< کسی رو دوست داری پسرم؟ >
ارسلان سرشو تکون داد که آزیتا خانم با خوشحالی گفت :< کیه این دختر خوشبخت؟ میشناسمش؟ >
ارسلان با لبخند بهم نگاهی کرد و گفت :< کنارتون نشسته >
برای یه لحظه جمع ساکت شد..
ارسلان :< من دیانا رو دوست دارم.. میخوام اگه اجازه بدید با دیانا ازدواج کنم >
آقا مرتضی که تا الان تو فکر بود پا شد و بدون حرفی از رستوران رفت بیرون..
با تعجب به رفتنش نگاه کردم، مخالفت رو پیش بینی می کردم اما این برام عجیب بود که آقا مرتضی حتی مخالفتی هم نکرد و بدون حرفی رفت!
ارسلان :< مامان..؟ >
آزیتا خانم برگشت سمتم و با همون مهربونی همیشگیش گفت :< تو هم ارسلانو دوست داری؟ >
با خجالت سرمو تکون دادم و گفتم :< آره >
لبخندی زد و منو تو بغلش گرفت و گفت :< باورم نمیشه، خیلی خوشحالم >
لبخندی به این مهربونیش زدم و گفتم :< منم باورم نمیشه >
ارسلان با خوشحالی گفت :< مامان، شما راضی هستین؟ >
آزیتاخانم :< من آره.. اما باباتو نمی دونم >
ارسلان :< یعنی بابا.. مخالفه؟ >
آزیتا خانم دستی به شونه ی ارسلان کشید و گفت :< نگران نباش.. اخلاق باباتو که میدونی.. تا یچیزی رو خوب سبک سنگین نکنه جوابی نمیده، یه خورده به وقت نیاز داره تا فکر کنه >
پارت 69
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
نگاهی به صفحه اش انداختم.. ارسلان بود..
خوشحال لبخند گله گشادی زدم و جواب دادم :< الو؟ >
ارسلان :< سلام خوبی >
دیانا :< مرسی تو خوبی؟ >
ارسلان :< چرا نمیای رو در رو ازم بپرسی؟ >
متعجب گفتم :< یعنی بیام شمال؟ >
ارسلان :< نه خانم خانما فقط یه توک پا بیا دم پنجره >
گیج گوشی رو از گوشم فاصله دادم و رفتم دم پنجره که دیدم گوشی به دست به درخت تکیه داده و نگاهم میکنه.
گوشی رو قطع کرد و گفت :< سلام دوباره.. >
سرمو از پنجره بیرون آوردم و با خوشحالی گفتم :< سلام.. کی برگشتی؟ >
ارسلان :< با دست به ساکش اشاره کرد و گفت :< همین الان >
دیانا :< به سلامتی >
ارسلان :< امشب خونه هستی؟ >
دیانا :< آره، چطور؟.. >
ارسلان :< بریم بیرون، راجبِ ازدواج مون هم با مامان بابام صحبت کنم.. >
استرس گرفتم و گفتم :< اگه.. >
اخم ساختگی کرد و با خنده گفت :< اگه بی اگه، مگه تو قراره ازم خاستگاری کنی که استرس گرفتی؟ >
خندیدم و گفتم :< بی مزه >
قبل از اینکه دوباره چیزی بگه آزیتا خانم وارد حیاط شد و با دیدن ارسلان با خوشحالی بغلش کرد.
یجوری که متوجه من نشه سرمو از پنجره داخل بردم و پنجره رو بستم...
****
شب شد و با آزیتا خانم و آقا مرتضی و ارسلان رفتیم رستوران..
بعد از اینکه شام رو خوردیم ارسلان سر صحبت رو باز کرد و گفت :< راستش میخواستم یچیزی رو بهتون بگم.. >
آقا مرتضی :< بگو بابا جان >
ارسلان :< یه امر خیره.. >
آزیتا خانم :< کسی رو دوست داری پسرم؟ >
ارسلان سرشو تکون داد که آزیتا خانم با خوشحالی گفت :< کیه این دختر خوشبخت؟ میشناسمش؟ >
ارسلان با لبخند بهم نگاهی کرد و گفت :< کنارتون نشسته >
برای یه لحظه جمع ساکت شد..
ارسلان :< من دیانا رو دوست دارم.. میخوام اگه اجازه بدید با دیانا ازدواج کنم >
آقا مرتضی که تا الان تو فکر بود پا شد و بدون حرفی از رستوران رفت بیرون..
با تعجب به رفتنش نگاه کردم، مخالفت رو پیش بینی می کردم اما این برام عجیب بود که آقا مرتضی حتی مخالفتی هم نکرد و بدون حرفی رفت!
ارسلان :< مامان..؟ >
آزیتا خانم برگشت سمتم و با همون مهربونی همیشگیش گفت :< تو هم ارسلانو دوست داری؟ >
با خجالت سرمو تکون دادم و گفتم :< آره >
لبخندی زد و منو تو بغلش گرفت و گفت :< باورم نمیشه، خیلی خوشحالم >
لبخندی به این مهربونیش زدم و گفتم :< منم باورم نمیشه >
ارسلان با خوشحالی گفت :< مامان، شما راضی هستین؟ >
آزیتاخانم :< من آره.. اما باباتو نمی دونم >
ارسلان :< یعنی بابا.. مخالفه؟ >
آزیتا خانم دستی به شونه ی ارسلان کشید و گفت :< نگران نباش.. اخلاق باباتو که میدونی.. تا یچیزی رو خوب سبک سنگین نکنه جوابی نمیده، یه خورده به وقت نیاز داره تا فکر کنه >
۱۸.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.