صدای در اومد و رفت

#۱۲۵
صدای در اومد و رفت
اوفف چه تراژدی مسخره ای دارم من..
خواب و بیدار بودم که تلفن اتاق زنگ خورد
به زور دستم و بلند کردم و همینجور که سعی میکردم خوابم نپره جواب دادم
_ بله؟
_ آرشیداا؟
خودش بود
ِ روزای سختم..
ناجی
ِن زندگیم سینه سپر کرد
همونی که جلوی نامردتری
نمیدونم چرا ولی بغضم اومد سراغم..
_ آرشیدا خوبی؟
کاش میتونستم بگم خوب؟
افتضاحم..
کاش میتونسم بگم چشمم کسی رو میبینه که توان تحمل کردنش و ندارم..
کاش میتونستم بگم بیا مثل شاهزاده های توی قصه ها از اینجا نجاتم بده و تا همیشه قهرمان زندگیم باقی بمون..
ُمردم از نگرانی.. به بدبختی تونستم زنگ بزنم
_ جوابم و بده آرشیدا
سعی کردم بغضم و قورت بدم که همون موقع امیر با یه سینی شام اومد داخل..
قلبم ایستاد..
تلفن تو دستم ول شد
سپهری که پشت خط بود
و امیری که مثل جالد ها نگاهم میکرد..
سینی رو روی میز بغل تختم گذاشت
تلفن رو برداشت
فقط یه جمله گفت
_ یه کاری نکن به خاطر گول زدن زنم ازت شکایت کنم
حواست و حسابی جمع کن آقای ستوده!
من دوبار تذکر نمیدم
تلفن و محکم گذاشت و نگاهم کرد
چشماش از خشمش سرخ شده بود
باید یه چیزی میگفتم
_ سپهر نبود
تیز نگاهم کرد_ سپهر؟؟؟
اوووپس چه سوتی ای اسمشو گفتم
چشماش و بست تا آروم کنه خودش
دیدگاه ها (۱)

#۱۲۶حاال نمیدونم تو این موقعیت چرا من خنده ام گرفته بود _ ک...

#۱۲۷فراریم بده ولی شماره اش رو حفظ نبودم از کجا بیارم؟ هیچ ...

#۱۲۴بابا آهسته تر گفت _ نه از نظر جسمانی واسه روحیه اش مامان...

#۱۲۳آقای دکتر خواهش میکنم بابای من به طرف من نیست خواهش میکن...

روز های بعد از تو

زندگی نامعلوم

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩 ⁵⁵ا/ت: خون خودم رو ریختم که قسم بخورم هیچو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط