ارباب مغرور من✨
اربابمغرورمن✨
#part_25
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
دلم میخواست داد بزنم ولی توانشو نداشتم
همونجوری که روم خوابیده بود با اخم گفتم
دیانا:ارسلان من اسباب بازی تو نیستم که هر روز بهم دست بزنی....بسه دیگه تمومش کن
با این حرفم اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد
چونمو تو مشتش فشار داد و غرید
ارسلان:ببین تو هر روز باید وظیفتو انجام بدی و حق نه گفتن نداری
+چه وظیفه ای
-تمکین من
دستام یخ زد و تو چشماش زل زدم
یعنی فقط منو برای آرامش جسمش میخواست!
با دستام مشت زدم به سینش که خودش رفت سرجاش نشست
از فرصت استفاده کردم و از ماشین پیاده شدم و دوییدم تا از اون کوچه بزنم بیرون
هنوز تو کوچه بودم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم از ماشین پیاده شده و داره میدوعه دنبال من
اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم تا اینکه رسیدم به بن بست
دیانا:بدبخت شدی دیانا بدبخت شدی الان میرسه
یهو یکی دستمو کشید و من پرت شدم تو بغلش
خیلی ترسیده بودم
دست و پا میزدم که بتونم فرار کنم
+ولم کن....ولم کن کثافت میگم شوهرم بیاد دهنتو سرویس کنه
-بگو بیاد
صدای اشناش که به گوشم خورد اروم شدم
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم
با لبخند نگام کرد و همونجوری که دور کمرمو گرفته بود فشار داد
سرشو نزدیک صورتم کرد
-ترسیدی کوچولو؟فهمیدی دیگه نباید از این کارا بکنی نه؟
+ولم کن ارسلان
-ولت کنم؟تو مال منی
+من مال هیچکس نیستم توعم برو دنبال یکی دیگه واسه تمکین من احساسمو پات گذاشتم و تو چطوری جوابمو دادی!
چشماشو بسته و یه نفس عمیق کشید و با اخم ادامه داد
-دیانا....نمیدونم تو چه فکری راجب من کردی ولی منظورم اینه که وقتی از سرکار لشمو میارم خونه همین که بغلت میکنم همین که باهات حرف میزنم همین که بوست میکنم خستگی از تنم میره فهمیدی؟
+یعنی منظورت....
تو حرفم پرید و بلند گفت
-اگه قصدم اون بود تا الان کارو تموم کرده بودم....میفهمی که؟
راست میگفت....شاید من ارسلانو اشتباه قضاوت کردم
#part_25
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
دلم میخواست داد بزنم ولی توانشو نداشتم
همونجوری که روم خوابیده بود با اخم گفتم
دیانا:ارسلان من اسباب بازی تو نیستم که هر روز بهم دست بزنی....بسه دیگه تمومش کن
با این حرفم اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد
چونمو تو مشتش فشار داد و غرید
ارسلان:ببین تو هر روز باید وظیفتو انجام بدی و حق نه گفتن نداری
+چه وظیفه ای
-تمکین من
دستام یخ زد و تو چشماش زل زدم
یعنی فقط منو برای آرامش جسمش میخواست!
با دستام مشت زدم به سینش که خودش رفت سرجاش نشست
از فرصت استفاده کردم و از ماشین پیاده شدم و دوییدم تا از اون کوچه بزنم بیرون
هنوز تو کوچه بودم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم از ماشین پیاده شده و داره میدوعه دنبال من
اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم تا اینکه رسیدم به بن بست
دیانا:بدبخت شدی دیانا بدبخت شدی الان میرسه
یهو یکی دستمو کشید و من پرت شدم تو بغلش
خیلی ترسیده بودم
دست و پا میزدم که بتونم فرار کنم
+ولم کن....ولم کن کثافت میگم شوهرم بیاد دهنتو سرویس کنه
-بگو بیاد
صدای اشناش که به گوشم خورد اروم شدم
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم
با لبخند نگام کرد و همونجوری که دور کمرمو گرفته بود فشار داد
سرشو نزدیک صورتم کرد
-ترسیدی کوچولو؟فهمیدی دیگه نباید از این کارا بکنی نه؟
+ولم کن ارسلان
-ولت کنم؟تو مال منی
+من مال هیچکس نیستم توعم برو دنبال یکی دیگه واسه تمکین من احساسمو پات گذاشتم و تو چطوری جوابمو دادی!
چشماشو بسته و یه نفس عمیق کشید و با اخم ادامه داد
-دیانا....نمیدونم تو چه فکری راجب من کردی ولی منظورم اینه که وقتی از سرکار لشمو میارم خونه همین که بغلت میکنم همین که باهات حرف میزنم همین که بوست میکنم خستگی از تنم میره فهمیدی؟
+یعنی منظورت....
تو حرفم پرید و بلند گفت
-اگه قصدم اون بود تا الان کارو تموم کرده بودم....میفهمی که؟
راست میگفت....شاید من ارسلانو اشتباه قضاوت کردم
۲.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.