برده عشق
برده عشق
P¹⁷
______
"² months later.."
"Paris"
نزدیک میز معلم شدم و برگه امتحان رو روی میز گذاشتم با دیدن برگه سرش رو بلند کرد..
معلم: اوه الیزه..چطور گذشت!!؟
الیزه: نمیدونم اینو شما تصمیم میگیرن
معلم: میدونم مث دفعات قبل دوباره میدرخشی..
الیزه: ممنون..اما مطمئن نیستم
معلم: همیشه همین رو میگی
الیزه: اما اینبار فرق داره..چون نتونستم رو درسام تمرکز کنم..
معلم: چرا؟نکنه اتفاقی افتاده..
لبخندی از اینکه سریع نگران شد زدم و گفتم
الیزه: نه خانم..فقط بعضی مسائل ذهنم رو درگیر کرده..
معلم: امیدوارم اون مسائل رو درسات تاثیر نزاره..خودت میدونی من بهت باور دارم..که با بلندترین نمره این دانشگاه رو ترک میکنی..
سرم رو تکون دادم بعدی گفتن تشکر کلاس رو ترک کردم..راهرو دانشگاه رو رفتم وقتی که از در دانشگاه بیرون اومدم..جیمین رو کنار خیابان با یه دوچرخه دیدم..با دیدنم سمتم اومد..
جیمین: سلام الیزه..منو که یادته!!
تنها چیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود جیمین بود و این مدتی که ازش خبر نداشتم..من جدیدا فهمیده بودم که نسبت به جیمین حسِ دارم..اما همیشه در تلاش بودم تا نادیده بگیرمش و یا فراموشش کنم..اما با دوباره اومدن جیمین تو زندگیم میخوام داشته باشمش..
الیزه: سلام..معلومه که یادمی.
جیمین: حالت چطوره..
الیزه: همنجور که میبینی و تو؟
جیمین: منم خوبم..
به دوچرخه نگاه کردم بعدی اینکه فهمید کجا رو نگاه میکنم..به سمت دوچرخهاش رفت و حین اینکه دستش رو روی دوچرخه گذاشت گفت
جیمین: میخوای یکمی بگردیم..
الیزه: نمیدونم
جیمین:چرا ندونی..هوا خیلی خوبه.. و الانم که خیابان ها خلوته پس بیا بریم..البته اگهکاری نداری..
الیزه: نه کار که ندارم..ام...باشه..بریم..
جیمین: پس سوار شو.
پشت سرش روی صندلی دوچرخه نشستم...هوا خنک بود چون فصل زمستون تموم و شروع بهار بود..درخت های که تو پیاده رو کنار خیابان بود پُر شده بودن از شکوفه..
جیمین بعدی از ۳۰ و یا بیشتر گوشهی ایستاد و بهم گفت پیاده شم..
لباسش رو که تو دست گرفته بودم رها کردم و از دوچرخه پایین شدم..
کنار درخت های که با شکوفه گل ها پوشیده شد بود ایستادم..دستم رو به سمت شاخه درخت دراز کردم کمی پایین کشیدمش..شکوفه که جلو ظاهر شده بود رو بو کشیدم..نفسم رو رها کردم و دوباره بو کشیدم..
جیمین:خوش بوعه
الیزه: خیلی..
دستم رو گرفت و گفت
جیمین: بیا دنبالم..
قدمِ جلوتر از من راهی شد..
شاخه های درختان روبرومون رو پس میزد و بازم به راهش ادامه میداد..
بلاخره از میان همهی اون درختا رد شدیم..با دیدن زمین روبروم که فرش سبز رو جانشین فرش سفید کرده بود..تعجب کردم
جیمین به سمتم برگشت و درحالیکه مردمک چشماش فقط منو میدید گفت
جیمین: خب خواستم بعدی این همه مدت به یه مکان خوب مث اینجا بیارمت..خوشت اومد..
الیزه: ا...این عا..عالیه..اصلا شبیه رویاست..
جیمین: اما این واقیعته..مث تو که دیدارت رویام بود..
الیزه: ها!!..
جیمین: بیا..
با دستش به سمت پارچه قرمز گل گلِ که کنار درخت پهن بود اشاره کرد..
روی پارچه پهن شده یه سبد بود ..نشستم و در سبد رو باز کردم..با دیدن خوراکی های که توش بود..دهنم آب افتاد چون صبحونه نخورده بودم الانم از گرسنگی ضعف میکردم..
جیمین روبروم نشست..و از سبد غذا های که باخودش آورده بود رو بیرون کرد.
جیمین:فک کنم گشنته..بیا از این بخور..
ساندویچ که دستش بود رو به سمتم گرفت..از دستش گرفت و گاز زدمش..طعم که وارد دهنم شد..حتی از دستپخت مامانم خوشمزه تر بود..
جیمین: طعمش چجوریه.
الیزه: این عالیه..
جیمین: خودم آمادهش کردم..
از تعجب چهار چشمِ نگاش کردم..
جیمین: چیه..نکنه فک کردی نمیتونم..چند ساله اینجا تنها زندگی میکنم کسی نیس تا واسم غذا آماده کنه پس باید یخورده به خود تکون میدادم ..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون؟؟🥲
P¹⁷
______
"² months later.."
"Paris"
نزدیک میز معلم شدم و برگه امتحان رو روی میز گذاشتم با دیدن برگه سرش رو بلند کرد..
معلم: اوه الیزه..چطور گذشت!!؟
الیزه: نمیدونم اینو شما تصمیم میگیرن
معلم: میدونم مث دفعات قبل دوباره میدرخشی..
الیزه: ممنون..اما مطمئن نیستم
معلم: همیشه همین رو میگی
الیزه: اما اینبار فرق داره..چون نتونستم رو درسام تمرکز کنم..
معلم: چرا؟نکنه اتفاقی افتاده..
لبخندی از اینکه سریع نگران شد زدم و گفتم
الیزه: نه خانم..فقط بعضی مسائل ذهنم رو درگیر کرده..
معلم: امیدوارم اون مسائل رو درسات تاثیر نزاره..خودت میدونی من بهت باور دارم..که با بلندترین نمره این دانشگاه رو ترک میکنی..
سرم رو تکون دادم بعدی گفتن تشکر کلاس رو ترک کردم..راهرو دانشگاه رو رفتم وقتی که از در دانشگاه بیرون اومدم..جیمین رو کنار خیابان با یه دوچرخه دیدم..با دیدنم سمتم اومد..
جیمین: سلام الیزه..منو که یادته!!
تنها چیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود جیمین بود و این مدتی که ازش خبر نداشتم..من جدیدا فهمیده بودم که نسبت به جیمین حسِ دارم..اما همیشه در تلاش بودم تا نادیده بگیرمش و یا فراموشش کنم..اما با دوباره اومدن جیمین تو زندگیم میخوام داشته باشمش..
الیزه: سلام..معلومه که یادمی.
جیمین: حالت چطوره..
الیزه: همنجور که میبینی و تو؟
جیمین: منم خوبم..
به دوچرخه نگاه کردم بعدی اینکه فهمید کجا رو نگاه میکنم..به سمت دوچرخهاش رفت و حین اینکه دستش رو روی دوچرخه گذاشت گفت
جیمین: میخوای یکمی بگردیم..
الیزه: نمیدونم
جیمین:چرا ندونی..هوا خیلی خوبه.. و الانم که خیابان ها خلوته پس بیا بریم..البته اگهکاری نداری..
الیزه: نه کار که ندارم..ام...باشه..بریم..
جیمین: پس سوار شو.
پشت سرش روی صندلی دوچرخه نشستم...هوا خنک بود چون فصل زمستون تموم و شروع بهار بود..درخت های که تو پیاده رو کنار خیابان بود پُر شده بودن از شکوفه..
جیمین بعدی از ۳۰ و یا بیشتر گوشهی ایستاد و بهم گفت پیاده شم..
لباسش رو که تو دست گرفته بودم رها کردم و از دوچرخه پایین شدم..
کنار درخت های که با شکوفه گل ها پوشیده شد بود ایستادم..دستم رو به سمت شاخه درخت دراز کردم کمی پایین کشیدمش..شکوفه که جلو ظاهر شده بود رو بو کشیدم..نفسم رو رها کردم و دوباره بو کشیدم..
جیمین:خوش بوعه
الیزه: خیلی..
دستم رو گرفت و گفت
جیمین: بیا دنبالم..
قدمِ جلوتر از من راهی شد..
شاخه های درختان روبرومون رو پس میزد و بازم به راهش ادامه میداد..
بلاخره از میان همهی اون درختا رد شدیم..با دیدن زمین روبروم که فرش سبز رو جانشین فرش سفید کرده بود..تعجب کردم
جیمین به سمتم برگشت و درحالیکه مردمک چشماش فقط منو میدید گفت
جیمین: خب خواستم بعدی این همه مدت به یه مکان خوب مث اینجا بیارمت..خوشت اومد..
الیزه: ا...این عا..عالیه..اصلا شبیه رویاست..
جیمین: اما این واقیعته..مث تو که دیدارت رویام بود..
الیزه: ها!!..
جیمین: بیا..
با دستش به سمت پارچه قرمز گل گلِ که کنار درخت پهن بود اشاره کرد..
روی پارچه پهن شده یه سبد بود ..نشستم و در سبد رو باز کردم..با دیدن خوراکی های که توش بود..دهنم آب افتاد چون صبحونه نخورده بودم الانم از گرسنگی ضعف میکردم..
جیمین روبروم نشست..و از سبد غذا های که باخودش آورده بود رو بیرون کرد.
جیمین:فک کنم گشنته..بیا از این بخور..
ساندویچ که دستش بود رو به سمتم گرفت..از دستش گرفت و گاز زدمش..طعم که وارد دهنم شد..حتی از دستپخت مامانم خوشمزه تر بود..
جیمین: طعمش چجوریه.
الیزه: این عالیه..
جیمین: خودم آمادهش کردم..
از تعجب چهار چشمِ نگاش کردم..
جیمین: چیه..نکنه فک کردی نمیتونم..چند ساله اینجا تنها زندگی میکنم کسی نیس تا واسم غذا آماده کنه پس باید یخورده به خود تکون میدادم ..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون؟؟🥲
۱۷.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.