P
P1💫
ویو یورا:
عصر بود کم کم داشت هوا تاریک میشد من رفته بودم از سوپری وسایل بگیرم اما وقتی داشت بر میگشتم خونه مجبور بودم از یه کوچه ی باریک و خلوت عبور کنم ترسناک بود اره معلومه که ترسناکه من فقط سیزده سالمه هوف چاره س ندارم باید رد شم راه دیگه ی ندارم نقش عمیقی کشیدم و اولین قدمم رو توی کوچه گذاشتم وقتی که به وسطای کوچه رسیدم چند تا چهره ی آشنا دیدم وای نه اونا اونا قلدر های مدزسمون بودن همونای که همیشه اذیتم میکردن تمام تنم شروع کرد به لرزیدن از کیفم یه ماسک در آوردم و زدم به صورتم و کلاهمم کشیدم رو سرم تا بلکه اونا منو نشسناسن قدمام رو تند تر کردم تا فقط از اون کوچه ی لعنتی بگذرم اما اونا اونا منو شناختن و یه گوشه منو گیر انداختن و شروع کردن به کتک زدنم و تا ساعت دوازده شب به کوب کتکم زدن و آخر سر یه گوشه ی پرتم کردن و رفتن خیلی درد داشتم اما نمیتونستم یه گوشه ی بمونم به زور خودم رو کشون کشون بردم دم در خونه به امید اینکه بابام خواب باشه رمز در و زدم و رفتم تو همجا تاریک بود از وسط اون تاریکی دوتا چشم قهوه ای برق میزدن اونا چشمای بابام بودن که داشتن با عصبانیت به من نگاه میکردن بدنم یخ کرد زبونم به لکنت افتاد و دستام شروع کردن به لرزیدن
- (با عربده)تا الان کدوم گوری بودی دختره هرزه
(با ترس و لنکت) توضیح میدم بابا
-چه توضیحی همچین مشخصه تا این وقت شب حتما زیر یکی بودی (داد)
نه نه به خدا اشتباه میکنی (گریه)
( تهیونگ با عصبانیت به سمتش رفت و اونو پرت کرد رو زمین و دوتا پاهاشو گذاشت دو طرف یورا و اونو اسیر کرد و میخواست بزنتش که متوجه کبودی های روی بدن یورا شد به صورتش نگاه کرد دید که صورتش پر از زخم و کبودیه و بدنش رو چک کرد و دید که همه جاش کبوده ترس وجودش رو برداشت)
-(ترس و نگران و یورا رو ول میکنه) یورا چی بلایی سرت اومده
مگه برای شما مهمه که چیشده مگه نمیخواستی منو بزنی پس چرا وایسادی بیا دیگه (گریه )
-یورا...یورا من...من خیلی ازت عصبی شدم یه لحظه اما الان آرومم میشه بگی چی شده
(همچی رو تعریف میکنه)
ادامه دارد...
ویو یورا:
عصر بود کم کم داشت هوا تاریک میشد من رفته بودم از سوپری وسایل بگیرم اما وقتی داشت بر میگشتم خونه مجبور بودم از یه کوچه ی باریک و خلوت عبور کنم ترسناک بود اره معلومه که ترسناکه من فقط سیزده سالمه هوف چاره س ندارم باید رد شم راه دیگه ی ندارم نقش عمیقی کشیدم و اولین قدمم رو توی کوچه گذاشتم وقتی که به وسطای کوچه رسیدم چند تا چهره ی آشنا دیدم وای نه اونا اونا قلدر های مدزسمون بودن همونای که همیشه اذیتم میکردن تمام تنم شروع کرد به لرزیدن از کیفم یه ماسک در آوردم و زدم به صورتم و کلاهمم کشیدم رو سرم تا بلکه اونا منو نشسناسن قدمام رو تند تر کردم تا فقط از اون کوچه ی لعنتی بگذرم اما اونا اونا منو شناختن و یه گوشه منو گیر انداختن و شروع کردن به کتک زدنم و تا ساعت دوازده شب به کوب کتکم زدن و آخر سر یه گوشه ی پرتم کردن و رفتن خیلی درد داشتم اما نمیتونستم یه گوشه ی بمونم به زور خودم رو کشون کشون بردم دم در خونه به امید اینکه بابام خواب باشه رمز در و زدم و رفتم تو همجا تاریک بود از وسط اون تاریکی دوتا چشم قهوه ای برق میزدن اونا چشمای بابام بودن که داشتن با عصبانیت به من نگاه میکردن بدنم یخ کرد زبونم به لکنت افتاد و دستام شروع کردن به لرزیدن
- (با عربده)تا الان کدوم گوری بودی دختره هرزه
(با ترس و لنکت) توضیح میدم بابا
-چه توضیحی همچین مشخصه تا این وقت شب حتما زیر یکی بودی (داد)
نه نه به خدا اشتباه میکنی (گریه)
( تهیونگ با عصبانیت به سمتش رفت و اونو پرت کرد رو زمین و دوتا پاهاشو گذاشت دو طرف یورا و اونو اسیر کرد و میخواست بزنتش که متوجه کبودی های روی بدن یورا شد به صورتش نگاه کرد دید که صورتش پر از زخم و کبودیه و بدنش رو چک کرد و دید که همه جاش کبوده ترس وجودش رو برداشت)
-(ترس و نگران و یورا رو ول میکنه) یورا چی بلایی سرت اومده
مگه برای شما مهمه که چیشده مگه نمیخواستی منو بزنی پس چرا وایسادی بیا دیگه (گریه )
-یورا...یورا من...من خیلی ازت عصبی شدم یه لحظه اما الان آرومم میشه بگی چی شده
(همچی رو تعریف میکنه)
ادامه دارد...
- ۱۳.۲k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط