جنگل چشمانش👀🌿
#جنگل_چشمانش👀🌿
#PART_10🌿💋
_برو اتاق خانم کیانی الانه که سرم ش تموم بشه.
_باشه
رفتم سرم خانم کیانی رو از دستش دراوردم و سریع چسب زخم زدم تا خون نیاد.
بعد هم برادرش اومد و مرخص شد
****
ساعت ۴ عصر رفتم پاسگاه تا یه سر به کار های عقب مونده بندازم
شب که رفتم خونه سهیل هنوز از شرکت نیومده بود
سهیل ۲۲ سالش بود رشته ی گرافیک بود و تو شرکت بابای دوستش کار میکرد
استاد احمدی با اینکه پیره ولی خیلی مهربون و بود و سخت نمیگرفت.
حیف که سال اخرش بود که تو دانشگاه کار میکرد بعدش هم بازنشسته میشد.
خدا میدونه کی قراره جاش بیاد چقدر بداخلاق و سختگیر باشه.
کتاب رو بر داشتم شاید سردردم رو فراموش کنم وقتی بیمارستان میرم از اینکه اون همه بیمار رو ببینم سرم درد میگیره هی خدا نمیشه فقط باید بخوابم
#سمیر
ساحل رفت خوایبد سهیل هم خسته از سرکار برگشته بود غذا رو خوردیم و خوابیدیم صب ساعت ۵ صدای زنگ در اومد. درو باز کردم. باورم نمیشد بعد مدت ها بتونم ببینمش. تو بغلم کشیدمش و پیشونیش رو بوسیدم چقدر بزرگ شده بود.
سپهرم برگشته بود خونه.
#سپهر
رفتم اتاقم که لباسم رو عوض کنم یه دختر رو تو تختم دیدم حدس میزدم ساحل باشه چقدر بزرگ شده بود.
از اونجایی که منو ساحل خیلی به هم وابسته بودیم احتمال میدم بابا اتاقم رو بهش داده چقدر اینجا عوض شده همش لیمویی. دختره دیگه!
نشستم کنارش و موهاش رو نوازش کردم که یهو چشماشو باز کرد و از ترس جیغ کشید و پرت شد زمین. نتونستم جلو خنده م رو بگیرم که بابا اومد تو تا ببینه چی شده.
#PART_10🌿💋
_برو اتاق خانم کیانی الانه که سرم ش تموم بشه.
_باشه
رفتم سرم خانم کیانی رو از دستش دراوردم و سریع چسب زخم زدم تا خون نیاد.
بعد هم برادرش اومد و مرخص شد
****
ساعت ۴ عصر رفتم پاسگاه تا یه سر به کار های عقب مونده بندازم
شب که رفتم خونه سهیل هنوز از شرکت نیومده بود
سهیل ۲۲ سالش بود رشته ی گرافیک بود و تو شرکت بابای دوستش کار میکرد
استاد احمدی با اینکه پیره ولی خیلی مهربون و بود و سخت نمیگرفت.
حیف که سال اخرش بود که تو دانشگاه کار میکرد بعدش هم بازنشسته میشد.
خدا میدونه کی قراره جاش بیاد چقدر بداخلاق و سختگیر باشه.
کتاب رو بر داشتم شاید سردردم رو فراموش کنم وقتی بیمارستان میرم از اینکه اون همه بیمار رو ببینم سرم درد میگیره هی خدا نمیشه فقط باید بخوابم
#سمیر
ساحل رفت خوایبد سهیل هم خسته از سرکار برگشته بود غذا رو خوردیم و خوابیدیم صب ساعت ۵ صدای زنگ در اومد. درو باز کردم. باورم نمیشد بعد مدت ها بتونم ببینمش. تو بغلم کشیدمش و پیشونیش رو بوسیدم چقدر بزرگ شده بود.
سپهرم برگشته بود خونه.
#سپهر
رفتم اتاقم که لباسم رو عوض کنم یه دختر رو تو تختم دیدم حدس میزدم ساحل باشه چقدر بزرگ شده بود.
از اونجایی که منو ساحل خیلی به هم وابسته بودیم احتمال میدم بابا اتاقم رو بهش داده چقدر اینجا عوض شده همش لیمویی. دختره دیگه!
نشستم کنارش و موهاش رو نوازش کردم که یهو چشماشو باز کرد و از ترس جیغ کشید و پرت شد زمین. نتونستم جلو خنده م رو بگیرم که بابا اومد تو تا ببینه چی شده.
۳.۳k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.