Part81
Part81
((لیسو))
~*عاام.. الوو.. تهیونگ
ته ته : خوبی? کجایی?? نباید به من میگفتی بنظرت??
~ته من معذرت میخوام
ته ته : چی میگی ?چرا? واقعا پشیمونی? واقعا دیگه منو نمیخوای? لعنتی من ازت پرسیدمممم… گفتم مطمئنی??.. نمیتونی همینطوری فقط بخاطر یه شب ازم جدا شی میفهمییی?? نمیزارم ..رفتی ایران?? باشه منم میام همونجا..
~تهیونگ میشه انقدر چرت نگی… دیوونه من عاشقتم ..فقط نمیدونم اون روز چم شده بود.. برام دخترا مهم بودن ترز فکر اونا برام مهم بود ..اشتباه کردم ته ولی نه با تو.. اشتباه کردم چون تورو ناراحت کردم ..من واقعا متاسفم ته ته
ته ته : لعنتی… نمیشد زود تر بگی? (بغض داشت)
~یعنی انقدر دوسم داری??!
ته ته : وایسا ببینمت نشونت میدم صبر کن
خدای خنده هامون بلند شد
ته ته : کی برمیگردی?
~نمیدونم ا/ت حالش خوب نیست…
ماجرا رو تعریف کردم
ته ته : داری شوخی میکنی لیسوووو??? این دختر چرا باید انقدر اذیت شه اخه??
بعد کلی حرف زدن با ته ته دیگه از هم خدافظی کردیمو رفتم بالا ..
تو راه پله ها بودم که بیتا رو دیدم و یه گوشه پنهان شدم ..
بیتا: گوش کن باید مثل دفعه قبل گوش به فرمان من باشی ..احتمالا کوک میادو سعی میکنه با پول خرت کنه اما نباید راضی شی ..هیچ کس نباید بفهمه تو با دستور من ا/ت رو دزدیدی..
*چشم خانم خیالتون راحت ..شکایتمو پس نمیگیرم ..
بیتا: خوبه حالا برو اون پسره عرفانو برام پیدا کن ..پیداش که کردی شماره منو بهش بده و بگو بهم زنگ بزنه ..
با شنیدن اون حرفا دستامو رو دهنم فشار دادم تا صدام درنیاد ..بعد رفتن اون مرد بیتا داخل اسانسور شد و بالا رفت…
واقعا این دختره کیه?? این ..این از جون ا/ت چی میخواد ?
رفتم طبقه بالا ..مامان بزرگ ا/ت حال خوبی نداشت و بیتا هم کنار اون بود ..در اتاقو باز کردمو ا/ت و کوک رو دیدم که اروم تو بغل هم خوابن ..
باید بفهمم بیتا تو سرش چی میگذره…
تصمیم گرفتم این ماجرا رو پیگیری کنم..
-لیسو کجا میری?
با حرفی که زد بیتا نگام کرد ..
~عاام.. سوپر مارکت ..
-منم میام
~ااا ..خوب ..باشه بیا
با اونجو از خونه خارج شدم
-کجا میریم?
~هاا??
-میدونم تو سرت فکرایی داری منم هستم کمکت میکنم ..
همه چیزو برای اونجو تعریف کردم ..
-باورم نمیشه….
~منم.. میگم بیا اول ما با عرفان حرف بزنیم…
-نمیشه… اونم یه دیوونه عین بیتاست ..اونم ا/ت رو دوست داره و اینجوری به بیتا میفهمونه که ما میدونیم ..
~پس چیکار کنیم ..اون مار واقعا فکرای شومی تو سرشه
-نمیدونم فعلا باید اون یارو رو پیدا کنیم و نقطه ضعفی داره که باهاش بیتارو بفروشه یا نه ..
#loveme°•
((لیسو))
~*عاام.. الوو.. تهیونگ
ته ته : خوبی? کجایی?? نباید به من میگفتی بنظرت??
~ته من معذرت میخوام
ته ته : چی میگی ?چرا? واقعا پشیمونی? واقعا دیگه منو نمیخوای? لعنتی من ازت پرسیدمممم… گفتم مطمئنی??.. نمیتونی همینطوری فقط بخاطر یه شب ازم جدا شی میفهمییی?? نمیزارم ..رفتی ایران?? باشه منم میام همونجا..
~تهیونگ میشه انقدر چرت نگی… دیوونه من عاشقتم ..فقط نمیدونم اون روز چم شده بود.. برام دخترا مهم بودن ترز فکر اونا برام مهم بود ..اشتباه کردم ته ولی نه با تو.. اشتباه کردم چون تورو ناراحت کردم ..من واقعا متاسفم ته ته
ته ته : لعنتی… نمیشد زود تر بگی? (بغض داشت)
~یعنی انقدر دوسم داری??!
ته ته : وایسا ببینمت نشونت میدم صبر کن
خدای خنده هامون بلند شد
ته ته : کی برمیگردی?
~نمیدونم ا/ت حالش خوب نیست…
ماجرا رو تعریف کردم
ته ته : داری شوخی میکنی لیسوووو??? این دختر چرا باید انقدر اذیت شه اخه??
بعد کلی حرف زدن با ته ته دیگه از هم خدافظی کردیمو رفتم بالا ..
تو راه پله ها بودم که بیتا رو دیدم و یه گوشه پنهان شدم ..
بیتا: گوش کن باید مثل دفعه قبل گوش به فرمان من باشی ..احتمالا کوک میادو سعی میکنه با پول خرت کنه اما نباید راضی شی ..هیچ کس نباید بفهمه تو با دستور من ا/ت رو دزدیدی..
*چشم خانم خیالتون راحت ..شکایتمو پس نمیگیرم ..
بیتا: خوبه حالا برو اون پسره عرفانو برام پیدا کن ..پیداش که کردی شماره منو بهش بده و بگو بهم زنگ بزنه ..
با شنیدن اون حرفا دستامو رو دهنم فشار دادم تا صدام درنیاد ..بعد رفتن اون مرد بیتا داخل اسانسور شد و بالا رفت…
واقعا این دختره کیه?? این ..این از جون ا/ت چی میخواد ?
رفتم طبقه بالا ..مامان بزرگ ا/ت حال خوبی نداشت و بیتا هم کنار اون بود ..در اتاقو باز کردمو ا/ت و کوک رو دیدم که اروم تو بغل هم خوابن ..
باید بفهمم بیتا تو سرش چی میگذره…
تصمیم گرفتم این ماجرا رو پیگیری کنم..
-لیسو کجا میری?
با حرفی که زد بیتا نگام کرد ..
~عاام.. سوپر مارکت ..
-منم میام
~ااا ..خوب ..باشه بیا
با اونجو از خونه خارج شدم
-کجا میریم?
~هاا??
-میدونم تو سرت فکرایی داری منم هستم کمکت میکنم ..
همه چیزو برای اونجو تعریف کردم ..
-باورم نمیشه….
~منم.. میگم بیا اول ما با عرفان حرف بزنیم…
-نمیشه… اونم یه دیوونه عین بیتاست ..اونم ا/ت رو دوست داره و اینجوری به بیتا میفهمونه که ما میدونیم ..
~پس چیکار کنیم ..اون مار واقعا فکرای شومی تو سرشه
-نمیدونم فعلا باید اون یارو رو پیدا کنیم و نقطه ضعفی داره که باهاش بیتارو بفروشه یا نه ..
#loveme°•
۱۱.۱k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.