Part80
Part80
((تهیونگ ))
فکرم درگیره ..از یه طرف لیسو که از اون شب حتی یه بارم بهم زنگ نزد و اینم از کوک که اصلا تلفنامو جواب نمیده
لعنتی من به کدوم دردم بسوزم اخه ..باید لیسو رو ببینم مغزم داره منفجر میشه ..یعنی واقعا پشیمونه??
عوففف..
به سمت خونه دخترا راه افتادم
نگهبان : اقای کیم فکر نمیکنید الان شبه و درست نیست برین تو?
ته ته : اا.. باید یه چیزی رو با خانم لیسو هماهنگ کنیم ولی گوشیشو جواب نمیده
نگهبان : اخه همراه خانم اونجو رفتن ایران
ته ته : هاااا??? کجاااا???? ایران????????
نگهبان : بله
ته ته : باشه ممنون
عصبانی بودم… ناراحت بودم.. چرا? برای چی بدون اینکه به من خبر بده پاشده رفته…
باید بهش زنگ بزنم? نه… عووووف
برگشتم پیش پسرا تا یاهاشون مشورت کنم
((اونجو))
بیتارو دیدم که تو اتاق ا/ت داشت به کوک و ا/ت نگاه میکرد… این دختره واقعا تو مخه ..با برگشتنش خشم رو واضح تو صورتش دیدم و سریع راهمو عوض کردن
بیتا: هیی… تو فارسی بلدی ?
-نه ولی با مترجم میفهمم…
بیتا: خوبه ..
-خوبه.?
و راهشو کشید و رفت… اون… چرا انقدر مرموز بود??
بهتره پاپیچش نشم… اون واقعا ترسناکه ..اصلا نمیشه گول اون ظاهر خوشگلشو خورد..
رفتم پایین ساختمون تو محوطه بازی ..لیسو رو دیدم که با تلفن تو دستش ور میرفت و عصبی بود
-خوبی?
~ولم کن
-باشه قبول فهمیدم ..یکم زیادروی کردم
~(بغضش ترکید) خیلی بدی اونجو
-معذرت میخوام.. بیا اینجا
تو بغلم گرفتمش
~اونجو… من
-باشه عیبی نداره
~نه تو نمیدونی من…
-میدونم… خودم میدونم وقتی همون شب اومده بودم تا باهات اشتی کنم دیدم نشستی و شکمتو ماساژ میدی همون روز فهمیدم بهم دروغ گفتی
~اونجو بخدا من نمیخواستم تو رو ناراحت کنم… میدونستم اگه بفهمی ناراحت میشی که چرا انقدر راحت بهش اعتماد کردم
_کاش به منم اعتماد میکردی عزیزم
~اونجوووو
-(خندیدم) خب بابا… مهم نیست ..به هر حال این زندگی توعه ..
~باهام قهره
-هااا?? کی??
~ته ته
-غلط کردهههه.. بهش زنگ زدی??
~نه اخه اون زنگ نزده ..
-حتما فکر کرده پشیمونی.. حالا واقعا پشیمونی??
~نهه.. اصلا.. من دوسش دارم خیلی هم دارم ..
-پس زنگ بزن و بهش همینو بگو..
~اون الان حتما خیلی عصبانیه.. حتی بهش نگفتم اومدیم ایران
-نترس ..تو ترسو نبودی لیسو شیی..
~پس زنگ میزنم
-بزن دیگه یالا..
~خب توبرر بعد
-عجب رویی داری تو
هر دو خندیدمو من اومدم بالا… .
#loveme°•
((تهیونگ ))
فکرم درگیره ..از یه طرف لیسو که از اون شب حتی یه بارم بهم زنگ نزد و اینم از کوک که اصلا تلفنامو جواب نمیده
لعنتی من به کدوم دردم بسوزم اخه ..باید لیسو رو ببینم مغزم داره منفجر میشه ..یعنی واقعا پشیمونه??
عوففف..
به سمت خونه دخترا راه افتادم
نگهبان : اقای کیم فکر نمیکنید الان شبه و درست نیست برین تو?
ته ته : اا.. باید یه چیزی رو با خانم لیسو هماهنگ کنیم ولی گوشیشو جواب نمیده
نگهبان : اخه همراه خانم اونجو رفتن ایران
ته ته : هاااا??? کجاااا???? ایران????????
نگهبان : بله
ته ته : باشه ممنون
عصبانی بودم… ناراحت بودم.. چرا? برای چی بدون اینکه به من خبر بده پاشده رفته…
باید بهش زنگ بزنم? نه… عووووف
برگشتم پیش پسرا تا یاهاشون مشورت کنم
((اونجو))
بیتارو دیدم که تو اتاق ا/ت داشت به کوک و ا/ت نگاه میکرد… این دختره واقعا تو مخه ..با برگشتنش خشم رو واضح تو صورتش دیدم و سریع راهمو عوض کردن
بیتا: هیی… تو فارسی بلدی ?
-نه ولی با مترجم میفهمم…
بیتا: خوبه ..
-خوبه.?
و راهشو کشید و رفت… اون… چرا انقدر مرموز بود??
بهتره پاپیچش نشم… اون واقعا ترسناکه ..اصلا نمیشه گول اون ظاهر خوشگلشو خورد..
رفتم پایین ساختمون تو محوطه بازی ..لیسو رو دیدم که با تلفن تو دستش ور میرفت و عصبی بود
-خوبی?
~ولم کن
-باشه قبول فهمیدم ..یکم زیادروی کردم
~(بغضش ترکید) خیلی بدی اونجو
-معذرت میخوام.. بیا اینجا
تو بغلم گرفتمش
~اونجو… من
-باشه عیبی نداره
~نه تو نمیدونی من…
-میدونم… خودم میدونم وقتی همون شب اومده بودم تا باهات اشتی کنم دیدم نشستی و شکمتو ماساژ میدی همون روز فهمیدم بهم دروغ گفتی
~اونجو بخدا من نمیخواستم تو رو ناراحت کنم… میدونستم اگه بفهمی ناراحت میشی که چرا انقدر راحت بهش اعتماد کردم
_کاش به منم اعتماد میکردی عزیزم
~اونجوووو
-(خندیدم) خب بابا… مهم نیست ..به هر حال این زندگی توعه ..
~باهام قهره
-هااا?? کی??
~ته ته
-غلط کردهههه.. بهش زنگ زدی??
~نه اخه اون زنگ نزده ..
-حتما فکر کرده پشیمونی.. حالا واقعا پشیمونی??
~نهه.. اصلا.. من دوسش دارم خیلی هم دارم ..
-پس زنگ بزن و بهش همینو بگو..
~اون الان حتما خیلی عصبانیه.. حتی بهش نگفتم اومدیم ایران
-نترس ..تو ترسو نبودی لیسو شیی..
~پس زنگ میزنم
-بزن دیگه یالا..
~خب توبرر بعد
-عجب رویی داری تو
هر دو خندیدمو من اومدم بالا… .
#loveme°•
۸.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.