پارت: بیست و دوم
#پارت:#بیست_و_دوم
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
چند روزی از ماجرای اون روز گذشت و همه چیز مثل قبل شده بود روزها بعد از دانشگاه همراه پگاه و زهرا خانوم میرفتیم و جهیزیه میخریدیم و سرمون حسابی گرم بود پگاه هم تو خرید کردن حسابی حساس بود و خیلی گیر میداد و منو حسابی عصبی میکرد ولی با همه این ها خرید ها تمام و کمال انجام شد مهدی هم یه خونه نزدیک خونه استاد اجاره کرد و قرار شد که یه چند سال دیگه خونه رو بخره بالاخره روز عروسی رسید
من پیش یه ارایشگاه که پگاه معرفی کرد رفتم بعد از ارایشگاه اومدم خونه و لباسم رو که یه دکلته قرمز و بلند بود رو پوشیدم و منتظر شدم تا بابا هم بیاد و بریم تالار
از داخل ایینه به خودم نگاه کردم عجیب حس میکردم امشب از همیشه خوشگل تر شدم برق چشمام رو خودم میدیدم با صدای زنگ در سریع از اتاق بیرون رفتم
بابا در رو باز کرد و اومد داخل
برای چند ثانیه هر دو به هم خیره شدیم
کت و شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود
چقدر پیر شده بود دلم گرفت چقدر دوستش دارم این بابای مهربونمو دلم خواست بغلش کنم به طرفش قدم زدم بابا دست هاشو باز کرد و من رفتم تو اغوش پر از امنیتش
سرم رو گذاشتم روی سینش
اروم روی موهام رو بوسید چشم هام رو بستم
تو دلم گفتم
خدا جونم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت بابام رو از من نگیر
از بغلش بیرون اومدم
با لبخند نگاهم کرد و گفت
خیلی خوشگل شدی
با خنده گفتم تازه مثل شما شدم
بابا: کاشکی...مادرت هم بود امشب رو میدید
غم داخل چشم های بابا نمایان شد
نمیخواستم بابا امشب غم داشته باشه گفتم بابا بریم دیر شد
بابا هم سریع همراه من از خونه بیرون اومد
کمی بعد از این که رسیدیم به تالار مهدی و پگاه هم اومدن
داداش خوشتیپم رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم بعدش هم پگاه رو که با اون لباس عروس سفید حسابی دلبر و خوشگل شده بود رو تا میتونستم چلوندم
از عمق وجودم احساس خوشحالی میکردم
انگار روی ابرها بودم
فامیل هامون از شیراز اومده بودن از دیدن بعضی هاشون که بی ریا منو دوستم داشتن خوشحال شدم
اون شب برخلاف همیشه که میل به رقصیدن نداشتم حسابی رقصیدم
چون مهدی غیرتی و حساس بود سالن خانوم ها و اقایون جدا از هم بود پگاه هم مخالفتی نداشت و اونم حسابی رقصید و من گاهی به زور روی جایگاه میبردمش و میگفتم یکم بشین عروس باید یکم سنگین باشه این سبک بازی ها چیه و پگاه هم میگفت مگه قراره چند بار دیگه عروسی کنم همین یه امشبه
خلاصه عروسی خیلی عالی بود بعد از جشن هم چند تا از اقوام نزدیک مهدی و پگاه رو تا خونشون بدرقه کردن و بعد از این که بابا و استاد سفارشات لازم رو به عروس و داماد دادن خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه
همین که پام رو گذاشتم تو خونه دلم گرفت و از اون همه خوشحالی و شادی قبل دیگه خبری نبود
زود رفتم داخل اتاقم و با همون لباسها انقدر گریه کردم تا خوابم برد
یک هفته ای از عروسی مهدی گذشت کامیار چند باری زنگ زد که باهاش بیرون برم ولی من به بهانه های مختلف درخواستش رو رد کردم
هنوز وقتی از خونه بیرون میرفتم متوجه میشدم که امیر حسین داره تعقیبم میکنه ولی من توجهی بهش نمیکردم اونم جلو نمیومد یه جورایی عادت کرده بودم بهش
مهدی و پگاه برای ماه عسل دوتایی رفتن کیش
منم تو اون مدت حسابی در مورد ایندم و کامیار فکر کردم باید تصمیمم رو میگرفتم
یک هفته دیگه هم گذشت و مهدی و پگاه از سفر برگشتن
و برای مهمونی پا گشا خانواده پگاه رو دعوت کردیم خونه
اون شب سنگ تمام گذاشتم و هرچی هنر داشتم به کار گرفتم و همه حسابی از غذاها و پذیراییم تعریعف میکردن و منم واسه پگاه چشم و ابرو میومدم و میگفتم یاد بگیر
پگاه هم حرص میخورد
مهدی هم ریز ریز میخندید و با نیشگون های پگاه ساکت میشد پگاه گوشیم رو سمتومن گرفت و گفت خودشو کشت
کامیار بود هجده بار زنگ زده بود نگران شدم نکنه اتفاقی افتاده باشه
رفتم داخل حیاط و بهش زنگ زدم
با اولین بوق جواب داد
سلام خوبی
کامیار: سلام زندگیم
ابرو هام از تعجب بالا پرید و لبخند روی لبهام اومد
کاری داشتی زنگ زدی
کامیار: خیلی نامردی ها بابا نمیگی یه نفر عاشقته دلش واست تنگ میشه
ریز ریز خندیدم ولی جدی گفتم
خوب اگه کاری نداری من برم مهمون داریم زشته
کامیار: لیلی
لحنش یه جوری بود که دلمو زیر و رو میکرد
ساکت بودم
کامیار : لیلی جان
اروم گفتم بله
کامیار: الهی من قربون اون بله گفتنت بشم
لیلی دیگه تحمل ندارم
من دارم میام
جیغ زدم و گفتم نننننه
کامیار ادا من رو در اورد و با جیغ گفت ارررره
تماس رو قطع کرد
عین دیوونه ها بلند بلند داخل حیاط خندیدم
دیوونه شده بود
چقدر هم من بدم میاد از این دیوانه بازی هاش
مهدی از پنجره داشت نگام میکرد سرشو به نشونه این که چی شده تکون داد
لب زدم هیچی
دستهاشو بالا برد و به اسمون
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
چند روزی از ماجرای اون روز گذشت و همه چیز مثل قبل شده بود روزها بعد از دانشگاه همراه پگاه و زهرا خانوم میرفتیم و جهیزیه میخریدیم و سرمون حسابی گرم بود پگاه هم تو خرید کردن حسابی حساس بود و خیلی گیر میداد و منو حسابی عصبی میکرد ولی با همه این ها خرید ها تمام و کمال انجام شد مهدی هم یه خونه نزدیک خونه استاد اجاره کرد و قرار شد که یه چند سال دیگه خونه رو بخره بالاخره روز عروسی رسید
من پیش یه ارایشگاه که پگاه معرفی کرد رفتم بعد از ارایشگاه اومدم خونه و لباسم رو که یه دکلته قرمز و بلند بود رو پوشیدم و منتظر شدم تا بابا هم بیاد و بریم تالار
از داخل ایینه به خودم نگاه کردم عجیب حس میکردم امشب از همیشه خوشگل تر شدم برق چشمام رو خودم میدیدم با صدای زنگ در سریع از اتاق بیرون رفتم
بابا در رو باز کرد و اومد داخل
برای چند ثانیه هر دو به هم خیره شدیم
کت و شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود
چقدر پیر شده بود دلم گرفت چقدر دوستش دارم این بابای مهربونمو دلم خواست بغلش کنم به طرفش قدم زدم بابا دست هاشو باز کرد و من رفتم تو اغوش پر از امنیتش
سرم رو گذاشتم روی سینش
اروم روی موهام رو بوسید چشم هام رو بستم
تو دلم گفتم
خدا جونم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت بابام رو از من نگیر
از بغلش بیرون اومدم
با لبخند نگاهم کرد و گفت
خیلی خوشگل شدی
با خنده گفتم تازه مثل شما شدم
بابا: کاشکی...مادرت هم بود امشب رو میدید
غم داخل چشم های بابا نمایان شد
نمیخواستم بابا امشب غم داشته باشه گفتم بابا بریم دیر شد
بابا هم سریع همراه من از خونه بیرون اومد
کمی بعد از این که رسیدیم به تالار مهدی و پگاه هم اومدن
داداش خوشتیپم رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم بعدش هم پگاه رو که با اون لباس عروس سفید حسابی دلبر و خوشگل شده بود رو تا میتونستم چلوندم
از عمق وجودم احساس خوشحالی میکردم
انگار روی ابرها بودم
فامیل هامون از شیراز اومده بودن از دیدن بعضی هاشون که بی ریا منو دوستم داشتن خوشحال شدم
اون شب برخلاف همیشه که میل به رقصیدن نداشتم حسابی رقصیدم
چون مهدی غیرتی و حساس بود سالن خانوم ها و اقایون جدا از هم بود پگاه هم مخالفتی نداشت و اونم حسابی رقصید و من گاهی به زور روی جایگاه میبردمش و میگفتم یکم بشین عروس باید یکم سنگین باشه این سبک بازی ها چیه و پگاه هم میگفت مگه قراره چند بار دیگه عروسی کنم همین یه امشبه
خلاصه عروسی خیلی عالی بود بعد از جشن هم چند تا از اقوام نزدیک مهدی و پگاه رو تا خونشون بدرقه کردن و بعد از این که بابا و استاد سفارشات لازم رو به عروس و داماد دادن خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه
همین که پام رو گذاشتم تو خونه دلم گرفت و از اون همه خوشحالی و شادی قبل دیگه خبری نبود
زود رفتم داخل اتاقم و با همون لباسها انقدر گریه کردم تا خوابم برد
یک هفته ای از عروسی مهدی گذشت کامیار چند باری زنگ زد که باهاش بیرون برم ولی من به بهانه های مختلف درخواستش رو رد کردم
هنوز وقتی از خونه بیرون میرفتم متوجه میشدم که امیر حسین داره تعقیبم میکنه ولی من توجهی بهش نمیکردم اونم جلو نمیومد یه جورایی عادت کرده بودم بهش
مهدی و پگاه برای ماه عسل دوتایی رفتن کیش
منم تو اون مدت حسابی در مورد ایندم و کامیار فکر کردم باید تصمیمم رو میگرفتم
یک هفته دیگه هم گذشت و مهدی و پگاه از سفر برگشتن
و برای مهمونی پا گشا خانواده پگاه رو دعوت کردیم خونه
اون شب سنگ تمام گذاشتم و هرچی هنر داشتم به کار گرفتم و همه حسابی از غذاها و پذیراییم تعریعف میکردن و منم واسه پگاه چشم و ابرو میومدم و میگفتم یاد بگیر
پگاه هم حرص میخورد
مهدی هم ریز ریز میخندید و با نیشگون های پگاه ساکت میشد پگاه گوشیم رو سمتومن گرفت و گفت خودشو کشت
کامیار بود هجده بار زنگ زده بود نگران شدم نکنه اتفاقی افتاده باشه
رفتم داخل حیاط و بهش زنگ زدم
با اولین بوق جواب داد
سلام خوبی
کامیار: سلام زندگیم
ابرو هام از تعجب بالا پرید و لبخند روی لبهام اومد
کاری داشتی زنگ زدی
کامیار: خیلی نامردی ها بابا نمیگی یه نفر عاشقته دلش واست تنگ میشه
ریز ریز خندیدم ولی جدی گفتم
خوب اگه کاری نداری من برم مهمون داریم زشته
کامیار: لیلی
لحنش یه جوری بود که دلمو زیر و رو میکرد
ساکت بودم
کامیار : لیلی جان
اروم گفتم بله
کامیار: الهی من قربون اون بله گفتنت بشم
لیلی دیگه تحمل ندارم
من دارم میام
جیغ زدم و گفتم نننننه
کامیار ادا من رو در اورد و با جیغ گفت ارررره
تماس رو قطع کرد
عین دیوونه ها بلند بلند داخل حیاط خندیدم
دیوونه شده بود
چقدر هم من بدم میاد از این دیوانه بازی هاش
مهدی از پنجره داشت نگام میکرد سرشو به نشونه این که چی شده تکون داد
لب زدم هیچی
دستهاشو بالا برد و به اسمون
۲۱.۸k
۰۷ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.