P19
باز هم مثل دیشب جلوی پنجره وایساده بود و سیگار میکشید ، با دردی که توی سرم پیچید نگاهمو ازش گرفتم و چشمامو بستم و دستمو روی سرم گذاشتم
ا/ت : اخ
وقتی متوجه شد که بیدارم برگشت و سیگارش رو خاموش کرد بعدم به سمتم قدم برداشت و درحالی که چیزی رو از توی جیلش بیرون می آورد نشست کنارم و گفت : بخاطر ضربس اینو بخور
یه قرص و یه بطری اب بهم داد ، با اون یکی دستم ازش گرفتم و خوردم .
لی هون : خودت رو آماده کردی ؟؟
نگاهمو بهش دوختم و گفتم : راجبه ؟؟
لی هون : میریم پیش تهیونگ
با این حرفش سرمو پایین انداختم ، آمده نکرده بودم ؟؟ سه سال بود که هر لحظه اماده بودم با فکر اینکه یوقت بیرون از پرورشگاه تو خیابون ببینمش .
سرمو به معنی تایید تکون دادم که استین لباسمو گرفت و گفت : بلند شو
ا/ت : سویونم اونجاس ؟؟
فقط نگاهم کرد اما هیچی نگفت ، نفس کلافه ای کشید بعدم دوباره استینمو کشید که باعث شد بلند شم .
بلند شدم و همونطوری که استینمو گرفته بود پشت سرش راه افتادم ، در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت که نگاهم به سال زیر پام خشک شد ، قصری پر از محافظ حالا فهمیدم چرا در رو قفل نکرده بود مطمئن بود نمیتونم فرار کنم ، از پله ها پایین رفتیم همه به معنی احترام بلند شدن و سلام دادن که لی هون در جوابشون فقط سری تکون داد و به سمت در رفت اما لحظه اخر نگاهم به قابه عکسی افتاد که روی دیوار نصب شده بود ، لی هون و سانی بودن اما نه عادی .... توی لباس عروسی ، اونا ازدواج کرده بودن ، حالا غم لی هون رو حس کردم ..... نگاهم روی قابه عکس بود که لی هون استینمو کشید و گفت : گفتم فضولی کنی ؟؟
بعدم هلم داد بیرون و سوار ماشینم کرد .
توی راه فقط صدای سکوت میومد .... من ذهنم درگیر بود و حرفی نمیزدم و لی هونم کلافه از کنجکاوی من چیزی نمیگفت ، فکر میکرد مثل بچه ای میمونم که تا چیزی بگه سوال پیچش میکنم ، اما من فقط باورم نمیشد تو این سه سال این همه اتفاق افتاده باشه .
لی هون : هنوزم بچه ای
با این حرفش نگاهمو بهش دوختم چشماش میخندید .
لی هون : کنجکاوی بدونی ؟؟
سرمو به معنی تایید تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت :
ما یک سال بعد از اینکه از پرورشگاه اومدیم بیرون باهم ازدواج کردیم ولی چون هیچکدوم خانواده ای نداشتم و جایی نداشتیم بریم پیش هم بودیم توی یه خونه ی نه چندان بزرگ ، اون موقعه سانی فقط یه عمو داشت زمانی که خواستیم ازدواج کنیم سانی به اجازه ی اون نیاز داشت چون پدر نداشت اما اون با بی رحمی تردش کرد و گفت اونم مثل باباشه ، گفتم اونم بی لیاقتو و بدرد نخوره ، یادمه اون روز با عموش دعوام شد و با کلی زخم برگشتم خونه ، ما دور از چشم همه ازدواج کردیم نمیخواستیم عموش اینا بفهمن ، میترسیدم اذیتش کنن ، اما .....
دستاشو مشت کرد و گفت : اما یک سال بعد ..... یک سال بعد سویون زندگیمو ازم گرفت اون ما رو گول زد ا/ت اون تهیونگو گول زد اون اشغال همه رو گول زد ، ما رو کشوند توی یه بازیه کثیف اما من با دیدن این قصر و همه چی خام شدم خام دختری که حتی پرورشگاهی نبود ...... و تقریبا چند ماه پیش سانی توی همین اتفاق ها کشته شد اما اون میخواست تا ترو پیدا کنم و نزار اذیت شی میدونست ما تو این سال ها اذیتت کردیم ، پشیمون بودیم ا/ت میدونیم دیر بود ، من تمام شهر رو گشتم تا سویون و پیدا کنم بکشمش ، ا/ت من پیداش میکنم میکشمش
دیگه ادامه نداد صداش میلرزید و من برای اولین بار بغض لی هون رو دیدم .
اشک توی چشماش جمع شده بود اما نمیریخت ، انگار خیلی قوی بود .
با همون صدا گفت : ا/ت سانی .... س .... سانی دو هفته بود که حامله بود
باورم نمیشد یعنی این دوتا چقدر سختی کشیدن ؟؟
با وایسادن ماشین حرفش رو ادامه نداد و وقتی به خودش مسلط شد رو بهم گفت : اینجا لازمه دستمو بگیری
مچشو گرفتم و از ماشین پیاده شدیم
ا/ت : اخ
وقتی متوجه شد که بیدارم برگشت و سیگارش رو خاموش کرد بعدم به سمتم قدم برداشت و درحالی که چیزی رو از توی جیلش بیرون می آورد نشست کنارم و گفت : بخاطر ضربس اینو بخور
یه قرص و یه بطری اب بهم داد ، با اون یکی دستم ازش گرفتم و خوردم .
لی هون : خودت رو آماده کردی ؟؟
نگاهمو بهش دوختم و گفتم : راجبه ؟؟
لی هون : میریم پیش تهیونگ
با این حرفش سرمو پایین انداختم ، آمده نکرده بودم ؟؟ سه سال بود که هر لحظه اماده بودم با فکر اینکه یوقت بیرون از پرورشگاه تو خیابون ببینمش .
سرمو به معنی تایید تکون دادم که استین لباسمو گرفت و گفت : بلند شو
ا/ت : سویونم اونجاس ؟؟
فقط نگاهم کرد اما هیچی نگفت ، نفس کلافه ای کشید بعدم دوباره استینمو کشید که باعث شد بلند شم .
بلند شدم و همونطوری که استینمو گرفته بود پشت سرش راه افتادم ، در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت که نگاهم به سال زیر پام خشک شد ، قصری پر از محافظ حالا فهمیدم چرا در رو قفل نکرده بود مطمئن بود نمیتونم فرار کنم ، از پله ها پایین رفتیم همه به معنی احترام بلند شدن و سلام دادن که لی هون در جوابشون فقط سری تکون داد و به سمت در رفت اما لحظه اخر نگاهم به قابه عکسی افتاد که روی دیوار نصب شده بود ، لی هون و سانی بودن اما نه عادی .... توی لباس عروسی ، اونا ازدواج کرده بودن ، حالا غم لی هون رو حس کردم ..... نگاهم روی قابه عکس بود که لی هون استینمو کشید و گفت : گفتم فضولی کنی ؟؟
بعدم هلم داد بیرون و سوار ماشینم کرد .
توی راه فقط صدای سکوت میومد .... من ذهنم درگیر بود و حرفی نمیزدم و لی هونم کلافه از کنجکاوی من چیزی نمیگفت ، فکر میکرد مثل بچه ای میمونم که تا چیزی بگه سوال پیچش میکنم ، اما من فقط باورم نمیشد تو این سه سال این همه اتفاق افتاده باشه .
لی هون : هنوزم بچه ای
با این حرفش نگاهمو بهش دوختم چشماش میخندید .
لی هون : کنجکاوی بدونی ؟؟
سرمو به معنی تایید تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت :
ما یک سال بعد از اینکه از پرورشگاه اومدیم بیرون باهم ازدواج کردیم ولی چون هیچکدوم خانواده ای نداشتم و جایی نداشتیم بریم پیش هم بودیم توی یه خونه ی نه چندان بزرگ ، اون موقعه سانی فقط یه عمو داشت زمانی که خواستیم ازدواج کنیم سانی به اجازه ی اون نیاز داشت چون پدر نداشت اما اون با بی رحمی تردش کرد و گفت اونم مثل باباشه ، گفتم اونم بی لیاقتو و بدرد نخوره ، یادمه اون روز با عموش دعوام شد و با کلی زخم برگشتم خونه ، ما دور از چشم همه ازدواج کردیم نمیخواستیم عموش اینا بفهمن ، میترسیدم اذیتش کنن ، اما .....
دستاشو مشت کرد و گفت : اما یک سال بعد ..... یک سال بعد سویون زندگیمو ازم گرفت اون ما رو گول زد ا/ت اون تهیونگو گول زد اون اشغال همه رو گول زد ، ما رو کشوند توی یه بازیه کثیف اما من با دیدن این قصر و همه چی خام شدم خام دختری که حتی پرورشگاهی نبود ...... و تقریبا چند ماه پیش سانی توی همین اتفاق ها کشته شد اما اون میخواست تا ترو پیدا کنم و نزار اذیت شی میدونست ما تو این سال ها اذیتت کردیم ، پشیمون بودیم ا/ت میدونیم دیر بود ، من تمام شهر رو گشتم تا سویون و پیدا کنم بکشمش ، ا/ت من پیداش میکنم میکشمش
دیگه ادامه نداد صداش میلرزید و من برای اولین بار بغض لی هون رو دیدم .
اشک توی چشماش جمع شده بود اما نمیریخت ، انگار خیلی قوی بود .
با همون صدا گفت : ا/ت سانی .... س .... سانی دو هفته بود که حامله بود
باورم نمیشد یعنی این دوتا چقدر سختی کشیدن ؟؟
با وایسادن ماشین حرفش رو ادامه نداد و وقتی به خودش مسلط شد رو بهم گفت : اینجا لازمه دستمو بگیری
مچشو گرفتم و از ماشین پیاده شدیم
۱.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.