P21
لی هون دستامو برداشت و گفت : اروم باش .... اروم باش ا/ت
با حس ترس دستامو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو بهش دوختم و گفتم : اینجا چه خبره ؟؟
با حس اطمینان چشماشو باز و بسته کرد و گفت : توضیح میدم الان بیا بریم
بعدم شون هامو گرفت و در رو باز کرد بعدم باهم رفتیم داخل ، نگاهمو به سالن دادم که دکراسیونش با سالن پایینی خیلی فرق داشت سالن پایین بیشتر از چوب بود اما سالن بالا سنگ بود ، سنگ های سیاه و سفیدی که روی دیوار نصب بودن و میز شیشه که پایه های مشکی داشت ، همونطوری نگاهم به اطراف بود که همون لحظه یکی از پله ها ی سالن پایین اومد و بلند گفت : لی هون تو چرا اینقدر دیر......
ادامه حرفش با دیدن من متوقف شد ، انگار انتظار دیدنمو نداشت و براش غیر قابل باور بود ، برای منم غیر قابل باور بود .... متعجب و ترسیده نگاهم میکرد ، این چهره ی اشنا رو من سه سال پیش دیده بودم اما هنوزم .... هنوزم تغییری نکرده بود ، تهیونگ تغییری نکرده بود ، قلبم وایساده بود ، دسته لی هون رو با شدت ول کردم و دویدم سمتش و با گریه یقشو گرفتم جوری که چند پله افتاد پایین ....
ا/ت : تو .... اینجا چه غل....طی میکنی ؟؟ (باداد)
جوابمو نداد فقط نگاهم میکرد میتونستم بفهمم توی چشماش اشک جمع شده ، یقشو محکم تر گرفتم و به عقب و جلو بردم و با گریه بلند داد زدم : حرف بزننننن (باداد)
یه قطره اشک ریخت و با دستاش دستمو گرفت اما چیزی نگفت
ا/ت : با تو ..... دارم ح....رف میزنم (باداد) (باگریه)
لی هون فقط نگاهم میکرد انگار لی هون بهم حق میداد و ترجیح میداد دخالت نکنه .
ا/ت : بگو ..... اش....اشتباه میکنم ..... حرف بزنننن .... چرا جوابمو نمیدی .... تهیونگ بگو اشتباه میکنم .... تروخدا بگو که .....
ادامه حرفم نصفه موند از فشار زیاد چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین که همون لحظه لی هون دوید سمتم .
با حس ترس دستامو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو بهش دوختم و گفتم : اینجا چه خبره ؟؟
با حس اطمینان چشماشو باز و بسته کرد و گفت : توضیح میدم الان بیا بریم
بعدم شون هامو گرفت و در رو باز کرد بعدم باهم رفتیم داخل ، نگاهمو به سالن دادم که دکراسیونش با سالن پایینی خیلی فرق داشت سالن پایین بیشتر از چوب بود اما سالن بالا سنگ بود ، سنگ های سیاه و سفیدی که روی دیوار نصب بودن و میز شیشه که پایه های مشکی داشت ، همونطوری نگاهم به اطراف بود که همون لحظه یکی از پله ها ی سالن پایین اومد و بلند گفت : لی هون تو چرا اینقدر دیر......
ادامه حرفش با دیدن من متوقف شد ، انگار انتظار دیدنمو نداشت و براش غیر قابل باور بود ، برای منم غیر قابل باور بود .... متعجب و ترسیده نگاهم میکرد ، این چهره ی اشنا رو من سه سال پیش دیده بودم اما هنوزم .... هنوزم تغییری نکرده بود ، تهیونگ تغییری نکرده بود ، قلبم وایساده بود ، دسته لی هون رو با شدت ول کردم و دویدم سمتش و با گریه یقشو گرفتم جوری که چند پله افتاد پایین ....
ا/ت : تو .... اینجا چه غل....طی میکنی ؟؟ (باداد)
جوابمو نداد فقط نگاهم میکرد میتونستم بفهمم توی چشماش اشک جمع شده ، یقشو محکم تر گرفتم و به عقب و جلو بردم و با گریه بلند داد زدم : حرف بزننننن (باداد)
یه قطره اشک ریخت و با دستاش دستمو گرفت اما چیزی نگفت
ا/ت : با تو ..... دارم ح....رف میزنم (باداد) (باگریه)
لی هون فقط نگاهم میکرد انگار لی هون بهم حق میداد و ترجیح میداد دخالت نکنه .
ا/ت : بگو ..... اش....اشتباه میکنم ..... حرف بزنننن .... چرا جوابمو نمیدی .... تهیونگ بگو اشتباه میکنم .... تروخدا بگو که .....
ادامه حرفم نصفه موند از فشار زیاد چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین که همون لحظه لی هون دوید سمتم .
۶.۹k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.