پارت ۵۸
پارت ۵۸
به دیوار تکیه داده بودم و به کارش نگاه می کردم
زخم هاشو پانسمان کرد و یه سرم به دستش وصل کرد......
برگشت رو به من
@ یه سرم تقویتی با آرام بخش براش زدم.....احتمالا تا دو روز همینجوری بیهوشه......
نگاهی به دختر رو به روم انداختم که عین سنگ افتاده بود رو تخت و از شدت خستگی تکون نمی خورد.....
@ آخه یکی نیست به این پسر بگه این چه بلایی بوده سر این دختر بیچاره آورده.......
رو به هوسوک کردم
×مشناسیش که سیماش قاطی کنه......تر و خشک و با هم میسوزونه.....
@ خیلی زیاده روی کرده......
×.............
@ ببینم واقعا این دختر می خواد برای جونگ کوک بچه بیاره؟
×پس چی فکر کردی؟
@ آخه این دختر نمی تونه از پس سالم نگه داشتن بدن خودش هم بر بیاد......چه برسه به این که بخواد یه بچه هم توی شکمش نگه داره......
×نمیدونم......نمیدونم هوسوکا.....دارم دیوونه می شم.....
@ راستی قراردادم امضا نکرد نه؟
×نه بابا.....دیوونه با عصبانیت بلند شد اومد عمارت.....امضای آخرم نزد....
سکوت کوتاهی کرد و بعد گفت
@ ببین می تونی پدرت و از این کار منصرف کنی؟
×هه(پوزخند پر رنگ)شوخی میکنی دیگه؟اون وقتی یه تصمیمی بگیره.....آسمونم زمین بیاد از تصمیمش صرف نظر نمیکنه.....ساده ای!!!!
فهمیدم یه ذره صدامو بالا بردم
@ هیششش.......بیدار میشه.....بیا بریم بیرون.....
در اتاق و باز کردم و رفتیم بیرون.....
@ حداقل تلاشتو بکن......ازش بخواه به ا/ت وقت بده.....تا زخم هاش خوب بشه.....
×هه.....چی میگی تو؟......۲ ۳ روز دیگه قراره بشه عروس همین خانواده بعدم که همون شب عروسی جونگ کوک.......
نفس عصبی کشیدم.....
@ آروم باش.......از جونگ کوک بخواه!!!!.....رابطه که دیگه دست اونه......به حرفت گوش میده......
نگاهی بهش انداختم....
@ باهاش حرف بزن.....قبول میکنه.....
×نمی دونم......ولی به هر حال به قول تو باید تلاشمو بکنم.....
@ می خوای بهش بگو......اگر الان باهاش رابطه داشته باشی.....بخاطر فشار روحی و روانی که روش بوده بچه مشکل پیدا می کنه.....شده بخاطر بچه هم قبول میکنه.....
×راست میگی.....باید همینو بهش بگم......
همزمان که با هم داشتیم حرف میزدیم.....
به آخرین پله رسیدیم.....
آجوما رو دیدم که با دستش سرشو گرفته و یکی از ندیمه ها هم داره بالا سرش آب قند رو هم میزنه......
تا مارو دید بلند شد و دو نفری تعظیمی کردن.....
×بهتری آجوما؟
⊙ بله آقا....بهترم.....
سری به علامت تایید تکون دادم و.....می خواستم برم که با صداش برگشتم.....
⊙ آقا........فقط.....ببخشید.....کار خودتونه......رفتن تو اتاقشون و درو قفل کردن......
با به یاد آوردن جونگ کوک دلهره ای سراغم اومد......
@ خب دیگه من میرم.......کاری داشتی بهم زنگ بزن.....
×وایسا باهات میام.....
هوسوک رو تا دم در همراهی کردم......
خیلی ذهنم مشغول بود.......پدرم ۳ روز دیگه یه مهمونی ترتیب داده بود تا همه ی باند ها با ا/ت آشنا بشن....چه فایده که عروس از مهمونی هیچ خبری نداره و تازه هیچ آمادگی هم برای این مهمونی نداره.....
شرط ها برای پارت بعد:
○۳۰ لایک
○۱۰۰ کامنت
بوس به کلتون=)
به دیوار تکیه داده بودم و به کارش نگاه می کردم
زخم هاشو پانسمان کرد و یه سرم به دستش وصل کرد......
برگشت رو به من
@ یه سرم تقویتی با آرام بخش براش زدم.....احتمالا تا دو روز همینجوری بیهوشه......
نگاهی به دختر رو به روم انداختم که عین سنگ افتاده بود رو تخت و از شدت خستگی تکون نمی خورد.....
@ آخه یکی نیست به این پسر بگه این چه بلایی بوده سر این دختر بیچاره آورده.......
رو به هوسوک کردم
×مشناسیش که سیماش قاطی کنه......تر و خشک و با هم میسوزونه.....
@ خیلی زیاده روی کرده......
×.............
@ ببینم واقعا این دختر می خواد برای جونگ کوک بچه بیاره؟
×پس چی فکر کردی؟
@ آخه این دختر نمی تونه از پس سالم نگه داشتن بدن خودش هم بر بیاد......چه برسه به این که بخواد یه بچه هم توی شکمش نگه داره......
×نمیدونم......نمیدونم هوسوکا.....دارم دیوونه می شم.....
@ راستی قراردادم امضا نکرد نه؟
×نه بابا.....دیوونه با عصبانیت بلند شد اومد عمارت.....امضای آخرم نزد....
سکوت کوتاهی کرد و بعد گفت
@ ببین می تونی پدرت و از این کار منصرف کنی؟
×هه(پوزخند پر رنگ)شوخی میکنی دیگه؟اون وقتی یه تصمیمی بگیره.....آسمونم زمین بیاد از تصمیمش صرف نظر نمیکنه.....ساده ای!!!!
فهمیدم یه ذره صدامو بالا بردم
@ هیششش.......بیدار میشه.....بیا بریم بیرون.....
در اتاق و باز کردم و رفتیم بیرون.....
@ حداقل تلاشتو بکن......ازش بخواه به ا/ت وقت بده.....تا زخم هاش خوب بشه.....
×هه.....چی میگی تو؟......۲ ۳ روز دیگه قراره بشه عروس همین خانواده بعدم که همون شب عروسی جونگ کوک.......
نفس عصبی کشیدم.....
@ آروم باش.......از جونگ کوک بخواه!!!!.....رابطه که دیگه دست اونه......به حرفت گوش میده......
نگاهی بهش انداختم....
@ باهاش حرف بزن.....قبول میکنه.....
×نمی دونم......ولی به هر حال به قول تو باید تلاشمو بکنم.....
@ می خوای بهش بگو......اگر الان باهاش رابطه داشته باشی.....بخاطر فشار روحی و روانی که روش بوده بچه مشکل پیدا می کنه.....شده بخاطر بچه هم قبول میکنه.....
×راست میگی.....باید همینو بهش بگم......
همزمان که با هم داشتیم حرف میزدیم.....
به آخرین پله رسیدیم.....
آجوما رو دیدم که با دستش سرشو گرفته و یکی از ندیمه ها هم داره بالا سرش آب قند رو هم میزنه......
تا مارو دید بلند شد و دو نفری تعظیمی کردن.....
×بهتری آجوما؟
⊙ بله آقا....بهترم.....
سری به علامت تایید تکون دادم و.....می خواستم برم که با صداش برگشتم.....
⊙ آقا........فقط.....ببخشید.....کار خودتونه......رفتن تو اتاقشون و درو قفل کردن......
با به یاد آوردن جونگ کوک دلهره ای سراغم اومد......
@ خب دیگه من میرم.......کاری داشتی بهم زنگ بزن.....
×وایسا باهات میام.....
هوسوک رو تا دم در همراهی کردم......
خیلی ذهنم مشغول بود.......پدرم ۳ روز دیگه یه مهمونی ترتیب داده بود تا همه ی باند ها با ا/ت آشنا بشن....چه فایده که عروس از مهمونی هیچ خبری نداره و تازه هیچ آمادگی هم برای این مهمونی نداره.....
شرط ها برای پارت بعد:
○۳۰ لایک
○۱۰۰ کامنت
بوس به کلتون=)
۵۶.۳k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.