بذار کمکت کنم...
بذار کمکت کنم...
دختر سرش رو به طرفین تکون داد.
_ کمک تو فقط می تونه فراموش کردنم باشه. برو!
ساعت از نیمه شب گذشته بود و امیدی برای تاکسی یا
ماشینی که اون رو به خونهش ببره نداشت ولی پیاده رفتن
رو ترجیح می داد به نزدیکی با این پسر.
هوسوک که نمی دونست با این گند باال اومده چکار کنه،
کالفه چنگی توی موهاش کشید و به ناچار به طرف دختر
رفت.
_ بذار کمکت کنم ا/ت.
دختر برای دور شدن ازش تقال کرد و سریعتر حرکت کرد
اما درد بدی که توی سرش پیچید اون رو از راه رفتن
بی بهره گذاشت. پاهای سستش خم شد و قبل اینکه بیوفته
هوسوک اون رو به آغوش کشید و توی بغل هوسوک
بیهوش شد.
بعد از کمی قدم زدن توی فضای سبز بیمارستان قصد
برگشتن به اتاقش رو کرددر حالیکه با یک دست چرخ متحرکی که سرمش بهش
متصل بود رو حرکت می داد در اتاقش رو باز کردو داخل
شد.
نزدیک تخت شد و با در آوردن دمپایی هاش روی تخت
دراز کشید.
ضربهای که به سرش خورده بود کمی براش سنگین تموم
شده بود و جمجمهش به شدت آسیب دیده بود پس برای
اینکه لخته نشه یک هفتهای بود که توی بیمارستان بستری
و تحت مراقبت بود.
با باز شدن در اتاق چشمش به قامت هوسوک افتاد که داخل
شد.
دختر نفسش رو با کالفگی فوت کرد و گفت:
_ چیکار کنم تا دیگه چشمم به ریختت نیوفته.
هوسوک لبخند تلخی زد و نزدیک تخت شد.
_ جدا آدم پستی هستی. با دروغ وارد زندگیم شدی و حاال
با افتخار از کارهات اظهار سربلندی می کنی.
_ نه...من یه شهروند قانونمندم.
نگاه خیرهی دختر چرخید و روی کمرش نشست. اشاره ای
زیر لباسش کرد و گفت:
دختر سرش رو به طرفین تکون داد.
_ کمک تو فقط می تونه فراموش کردنم باشه. برو!
ساعت از نیمه شب گذشته بود و امیدی برای تاکسی یا
ماشینی که اون رو به خونهش ببره نداشت ولی پیاده رفتن
رو ترجیح می داد به نزدیکی با این پسر.
هوسوک که نمی دونست با این گند باال اومده چکار کنه،
کالفه چنگی توی موهاش کشید و به ناچار به طرف دختر
رفت.
_ بذار کمکت کنم ا/ت.
دختر برای دور شدن ازش تقال کرد و سریعتر حرکت کرد
اما درد بدی که توی سرش پیچید اون رو از راه رفتن
بی بهره گذاشت. پاهای سستش خم شد و قبل اینکه بیوفته
هوسوک اون رو به آغوش کشید و توی بغل هوسوک
بیهوش شد.
بعد از کمی قدم زدن توی فضای سبز بیمارستان قصد
برگشتن به اتاقش رو کرددر حالیکه با یک دست چرخ متحرکی که سرمش بهش
متصل بود رو حرکت می داد در اتاقش رو باز کردو داخل
شد.
نزدیک تخت شد و با در آوردن دمپایی هاش روی تخت
دراز کشید.
ضربهای که به سرش خورده بود کمی براش سنگین تموم
شده بود و جمجمهش به شدت آسیب دیده بود پس برای
اینکه لخته نشه یک هفتهای بود که توی بیمارستان بستری
و تحت مراقبت بود.
با باز شدن در اتاق چشمش به قامت هوسوک افتاد که داخل
شد.
دختر نفسش رو با کالفگی فوت کرد و گفت:
_ چیکار کنم تا دیگه چشمم به ریختت نیوفته.
هوسوک لبخند تلخی زد و نزدیک تخت شد.
_ جدا آدم پستی هستی. با دروغ وارد زندگیم شدی و حاال
با افتخار از کارهات اظهار سربلندی می کنی.
_ نه...من یه شهروند قانونمندم.
نگاه خیرهی دختر چرخید و روی کمرش نشست. اشاره ای
زیر لباسش کرد و گفت:
۴.۳k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.