ᴘᴀʀᴛ ۱۰
ᴘᴀʀᴛ ۱۰
دستم رو پشت گردنش قفل کردم و حوله رو با اون دستم روی زمین انداختم....اگر توی این لحظه کسی بود که نقاشی ما رو میکشید،قطعا یکی از بی نقص ترین تابلو های روی دیوار نمایشگاه میشد....موهای نم دار مشکی بهم ریخته ی عاشق،چشم های خسته و اشک های خشک شده روی گونه ی معشوق....اسم این تابلو چی میشد؟
از کاری که پیش میبرد دل کند و منو در آغوش گرفت....دستشو روی سرم گزاشت و آروم نوازش میکرد...
_تو همیشه برای من بودی و هستی...
+شاید الان باشم ولی قبلا نبودم..
_میخوام یجوری فراموشش کنی که انگار اون مرد اصلا توی زندگیت نبوده...
+چطوری؟اون بابای بچمه...
_خودم برای بچت بابا میشم...برای تو عم........چی دوست داری بشم؟
+برای من؟..........پرستار...
_پرستار؟....از چی مراقبت کنم؟
+بال هام.....خیلی وقته شکستن....
_من اینجام تا مداواشون کنم...نگران چیزی نباش...
گونه های خیسم رو با شصتش پاک کرد و دستمو آروم گرفت تا بریم پایین پیش مین هه....
با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون دوید....توی راه پاش به پایه ی میز گیر کرد و خورد زمین....
جونگکوکم درست مثل پدر نگرانی که میخواد ناز دخترشو بکشه رفت سمتش و بلندش کرد....
_خوبی؟کجات درد میکنه؟بهت گفتم توی خونه ندو
٫اینجای پام درد میکنه(با بغض)«اشاره به مچ پاش»
بغلش کرد و روی میز نشوندش...منم رفتم پیششون تا ببینم چیشده...
_من بهش دست میزنم..هروقت خیلی درد گرفت بهم بگو
با بغض سرشو تکون داد...
بعد چند ثانیه جیغش رفت روی هوا و اشکاش سرازیر شدن...
_خیلی خب..چیزی نیست آروم باش...
+شکسته؟(با نگرانی)
_فکر نکنم...بچه که بودم زیاد پام میشکست...این فقط کوفتگیه
مین هه رو بغل کردم و بردمش توی اتاقش...جعبه ی کمک های اولیه رو اوردم و آروم پاشو بستم..براش کتاب خوندم تا خوابش ببره و رفتم توی سالن...
_خوابید؟
+اره..خداکنه چیزی نباشه...
_نگران نباش..خوب میشه...من دیگه میرم مراقب خودتون باش..
+میشه تو این وضعیت نزاری بری؟
_باید برم...وسایل خونه منتظرمن....
+هوففف
سرمو تکون دادم و بغلش کردم....
+پس خدافظ...
_مراقب خودت باش خب؟
+باشه...تو هم همینطور
بعد از رفتنش دوش گرفتم و شب رو توی اتاق مین هه خوابیدم...
صبح با صدای ناله ی ضعیفی چشمامو باز کردم گیج به دور و ورم نگاه میکردم..چشمم افتاد به مین هه که روی تخت خیس عرق شده و ناله میکنه...
با عجله رفتم سمتش و تکونش دادم...چشماشو باز کرد و دستمو گرفت...
٫مامان
+جانم(با نگرانی)
٫نکنه پامو بِکَنَن؟
+برای چی باید پاتو بکنن؟نترس...فقط یه ورم سادست..
بلندش کردم و توی سالن روی کاناپه گزاشتمش...با موبایل شماره گرفتم و از جونگکوک خواستم تا بیاد و کمک کنه...
دستم رو پشت گردنش قفل کردم و حوله رو با اون دستم روی زمین انداختم....اگر توی این لحظه کسی بود که نقاشی ما رو میکشید،قطعا یکی از بی نقص ترین تابلو های روی دیوار نمایشگاه میشد....موهای نم دار مشکی بهم ریخته ی عاشق،چشم های خسته و اشک های خشک شده روی گونه ی معشوق....اسم این تابلو چی میشد؟
از کاری که پیش میبرد دل کند و منو در آغوش گرفت....دستشو روی سرم گزاشت و آروم نوازش میکرد...
_تو همیشه برای من بودی و هستی...
+شاید الان باشم ولی قبلا نبودم..
_میخوام یجوری فراموشش کنی که انگار اون مرد اصلا توی زندگیت نبوده...
+چطوری؟اون بابای بچمه...
_خودم برای بچت بابا میشم...برای تو عم........چی دوست داری بشم؟
+برای من؟..........پرستار...
_پرستار؟....از چی مراقبت کنم؟
+بال هام.....خیلی وقته شکستن....
_من اینجام تا مداواشون کنم...نگران چیزی نباش...
گونه های خیسم رو با شصتش پاک کرد و دستمو آروم گرفت تا بریم پایین پیش مین هه....
با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون دوید....توی راه پاش به پایه ی میز گیر کرد و خورد زمین....
جونگکوکم درست مثل پدر نگرانی که میخواد ناز دخترشو بکشه رفت سمتش و بلندش کرد....
_خوبی؟کجات درد میکنه؟بهت گفتم توی خونه ندو
٫اینجای پام درد میکنه(با بغض)«اشاره به مچ پاش»
بغلش کرد و روی میز نشوندش...منم رفتم پیششون تا ببینم چیشده...
_من بهش دست میزنم..هروقت خیلی درد گرفت بهم بگو
با بغض سرشو تکون داد...
بعد چند ثانیه جیغش رفت روی هوا و اشکاش سرازیر شدن...
_خیلی خب..چیزی نیست آروم باش...
+شکسته؟(با نگرانی)
_فکر نکنم...بچه که بودم زیاد پام میشکست...این فقط کوفتگیه
مین هه رو بغل کردم و بردمش توی اتاقش...جعبه ی کمک های اولیه رو اوردم و آروم پاشو بستم..براش کتاب خوندم تا خوابش ببره و رفتم توی سالن...
_خوابید؟
+اره..خداکنه چیزی نباشه...
_نگران نباش..خوب میشه...من دیگه میرم مراقب خودتون باش..
+میشه تو این وضعیت نزاری بری؟
_باید برم...وسایل خونه منتظرمن....
+هوففف
سرمو تکون دادم و بغلش کردم....
+پس خدافظ...
_مراقب خودت باش خب؟
+باشه...تو هم همینطور
بعد از رفتنش دوش گرفتم و شب رو توی اتاق مین هه خوابیدم...
صبح با صدای ناله ی ضعیفی چشمامو باز کردم گیج به دور و ورم نگاه میکردم..چشمم افتاد به مین هه که روی تخت خیس عرق شده و ناله میکنه...
با عجله رفتم سمتش و تکونش دادم...چشماشو باز کرد و دستمو گرفت...
٫مامان
+جانم(با نگرانی)
٫نکنه پامو بِکَنَن؟
+برای چی باید پاتو بکنن؟نترس...فقط یه ورم سادست..
بلندش کردم و توی سالن روی کاناپه گزاشتمش...با موبایل شماره گرفتم و از جونگکوک خواستم تا بیاد و کمک کنه...
۶.۱k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.