ᴘᴀʀᴛ 9
ᴘᴀʀᴛ 9
٫یه چیزی بهت بگم...نگهش میداری؟
+اره عزیزم بگو
دستای کوچیک و گرمشو گزاشت روی شونم و صورتشو به گوشم نزدیک کرد...
٫وقتی که تو نبودی....اوپا از چشماش یه چیزایی میومد...
+چی مثلا؟
٫اب دیگه!داشت گریه میکرد...
+گریه؟نه...شاید اشتباه دیدی....شایدم خواب بد دیده بوده...
٫اخه سر منو ناز میکرد..
توی بغلم گرفتمش و دستمو روی صورتش کشیدم...
+اشکالی نداره فرشته کوچولوی من...شاید یه مشکل بزرگ داره...
٫مشکل؟مشکل چیه؟
+اممممم.....مشکل یعنی یه اتفاق بد...اتفاقی که باعث میشه از چشمات اشک بیاد...
٫یعنی اون روزی که بابا رفت یه جای دور ما مشکل داشتیم؟
با تعجب به چشماش زل زدم و لبخند محوی تحویل نگاه شیرینش دادم...
+چرا همچین فکری میکنی؟
٫اخه اون روز از چشمای تو اشک میومد....
لبخندم محو شد و سرشو توی آغوشم گرفتم...دست لطیفشو گرفتم و نوازش کردم...
+شاید...شاید مشکل بوده که مامان ناراحت شده...
بغض به گلوم چنگ زد....بچه ای که هنوز معنی لغت(مشکل)یا(گرفتاری) رو نمیدونه....اولین مثالی که به ذهنش رسید کار بی رحمانه ی تنها مرد زندگیش بود...
با صدای باز شدن در حموم گونه های خیسم رو پاک کردم و مین هه رو روی تخت گذاشتم....اجوما رو صدا زدم و ازش خواستم برای ناهار ببرتش پایین...
به پنجره زل زده بودم و غرق فکر بودم....متوجه نشدم داره باهام حرف میزنه و جوابی نمیدادم...
دستاشو از پشت دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی شونم...مو های خیسش قلقلکم میداد و نفس گرمش به تنم آرامش میبخشید...
_خوبی؟
لبخندی زدم و زیر چشم نگاهی بهش انداختم...
+من خوبم...ولی تو اگر موهاتو خشک نکنی سرما میخوری...اونوقت تویی که خوب نیستی...
حلقه ی دستشو باز کردم و حوله ی خاکستری روی تخت رو برداشتم.....سمتش رفتم و حوله رو روی سرش انداختم...شروع کردم به خشک کردن موهاش...میدونستم تموم مدت بهم زل زده ولی سعی میکردم نگاهش نکنم.....
+به چی اینشکلی نگاه میکنی؟
_تو ماه نیستی؟
+ماه؟.....(پوزخند)چطور؟
_اخه دیوونم میکنی....
+یعنی تو هر وقت ماه میبینی دیوونه میشی؟
_نه....هروقت تو رو میبینم دیوونه میشم....
همونطور که به چشماش نگاه نمیکردم چونمو گرفت و لبشو روی لبم گزاشت...دستم رو پشت گردنش قفل کردم و حوله رو با اون دستم روی زمین انداختم....
٫یه چیزی بهت بگم...نگهش میداری؟
+اره عزیزم بگو
دستای کوچیک و گرمشو گزاشت روی شونم و صورتشو به گوشم نزدیک کرد...
٫وقتی که تو نبودی....اوپا از چشماش یه چیزایی میومد...
+چی مثلا؟
٫اب دیگه!داشت گریه میکرد...
+گریه؟نه...شاید اشتباه دیدی....شایدم خواب بد دیده بوده...
٫اخه سر منو ناز میکرد..
توی بغلم گرفتمش و دستمو روی صورتش کشیدم...
+اشکالی نداره فرشته کوچولوی من...شاید یه مشکل بزرگ داره...
٫مشکل؟مشکل چیه؟
+اممممم.....مشکل یعنی یه اتفاق بد...اتفاقی که باعث میشه از چشمات اشک بیاد...
٫یعنی اون روزی که بابا رفت یه جای دور ما مشکل داشتیم؟
با تعجب به چشماش زل زدم و لبخند محوی تحویل نگاه شیرینش دادم...
+چرا همچین فکری میکنی؟
٫اخه اون روز از چشمای تو اشک میومد....
لبخندم محو شد و سرشو توی آغوشم گرفتم...دست لطیفشو گرفتم و نوازش کردم...
+شاید...شاید مشکل بوده که مامان ناراحت شده...
بغض به گلوم چنگ زد....بچه ای که هنوز معنی لغت(مشکل)یا(گرفتاری) رو نمیدونه....اولین مثالی که به ذهنش رسید کار بی رحمانه ی تنها مرد زندگیش بود...
با صدای باز شدن در حموم گونه های خیسم رو پاک کردم و مین هه رو روی تخت گذاشتم....اجوما رو صدا زدم و ازش خواستم برای ناهار ببرتش پایین...
به پنجره زل زده بودم و غرق فکر بودم....متوجه نشدم داره باهام حرف میزنه و جوابی نمیدادم...
دستاشو از پشت دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی شونم...مو های خیسش قلقلکم میداد و نفس گرمش به تنم آرامش میبخشید...
_خوبی؟
لبخندی زدم و زیر چشم نگاهی بهش انداختم...
+من خوبم...ولی تو اگر موهاتو خشک نکنی سرما میخوری...اونوقت تویی که خوب نیستی...
حلقه ی دستشو باز کردم و حوله ی خاکستری روی تخت رو برداشتم.....سمتش رفتم و حوله رو روی سرش انداختم...شروع کردم به خشک کردن موهاش...میدونستم تموم مدت بهم زل زده ولی سعی میکردم نگاهش نکنم.....
+به چی اینشکلی نگاه میکنی؟
_تو ماه نیستی؟
+ماه؟.....(پوزخند)چطور؟
_اخه دیوونم میکنی....
+یعنی تو هر وقت ماه میبینی دیوونه میشی؟
_نه....هروقت تو رو میبینم دیوونه میشم....
همونطور که به چشماش نگاه نمیکردم چونمو گرفت و لبشو روی لبم گزاشت...دستم رو پشت گردنش قفل کردم و حوله رو با اون دستم روی زمین انداختم....
۸.۳k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.