ᴘᴀʀᴛ 12
ᴘᴀʀᴛ 12
نکنه بخاطر آدم اشتباهی که وارد زندگیم کردم به اونم آسیب برسه؟نکنه از دستش بدم؟.....
توی شک بودم و ثابت مونده بودم....اومد سمتم و دم گوشم پچ پچ کرد...
؟حواست به همه باشه.....
بعد از اومدن صدای در که نشون میداد اینجا رو ترک کرده روی زانو هام فرود اومدم قیافه ی در همی گرفتم...با سرعت اومد سمتم و براید استایل بغلم کرد....
توی پارکینگ با سرعت راه میرفت و منم هق هق میکردم...منو روی صندلی عقب ماشین گذاشت و خودش رانندگی کرد...چند کلمه ای باهام حرف زد ولی من چشمام سیاهی رفت و به خواب رفتم...
چشمامو آروم باز کردم و تند تند پلک زدم تا به نور عادت کنم...اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم و فهمیدم توی خونه ی جونگکوکم....داشت با تلفن حرف میزد که با دیدن من قطعش کرد و لبخند ملیحی زد....اومد سمتم و دستشو روی سرم گزاشت...
_بهتری؟
+اره.....چیشد؟؟
_از حال رفتی.......چرا اینقد برات مهم شدن؟
روی تخت نشستم و دستمو توی موهام فرو بردم...
+چون خطرناکن.....چون میترسم...
_خانم رئیسی که من میشناختم ترسو نبود....از کی تا الان منو هیچی حساب نمیکنی؟من پشتتونم
+من ضعیف شدم جونگکوک!من ترسو شدم...از هر کلمه ای که میگه میترسم.....اون شوخی نداره و منم نمیتونم کاری کنم....
_میفهمم ولی تا کی میخوای فرار کنی؟بالاخره باید تکلیفتو روشن کنی...
+جونگکوک....
_جانم؟
+یه چیزی میگم هیچوقت فراموش نکن خب؟
_بگو
+حتی اگر به من صدمه زدن..یا نمیدونم به هر دلیلی اینجا نبودم....مین هه رو به تو میسپارم...مثل دخترت باهاش رفتار کن خب؟ازت خواهش میکنم...
_خیلی خب..آروم باش...
دستای سردمو گرفت و نزدیک صورتش برد...
_نمیخوام به نبودمون کنار هم فکر کنم...تو عم فکر نکن....خب؟
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم...به چشماش خیره شده بودم و لبخند پر از نگرانی تحویل نگاهش میدادم...
بعد از چند مین دستمو ول کرد و کنارم نشست...
_من دیگه باید برم...تو ام همینجا بمون فعلا وقت ندارم ببرمت خونه خب؟
نکنه بخاطر آدم اشتباهی که وارد زندگیم کردم به اونم آسیب برسه؟نکنه از دستش بدم؟.....
توی شک بودم و ثابت مونده بودم....اومد سمتم و دم گوشم پچ پچ کرد...
؟حواست به همه باشه.....
بعد از اومدن صدای در که نشون میداد اینجا رو ترک کرده روی زانو هام فرود اومدم قیافه ی در همی گرفتم...با سرعت اومد سمتم و براید استایل بغلم کرد....
توی پارکینگ با سرعت راه میرفت و منم هق هق میکردم...منو روی صندلی عقب ماشین گذاشت و خودش رانندگی کرد...چند کلمه ای باهام حرف زد ولی من چشمام سیاهی رفت و به خواب رفتم...
چشمامو آروم باز کردم و تند تند پلک زدم تا به نور عادت کنم...اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم و فهمیدم توی خونه ی جونگکوکم....داشت با تلفن حرف میزد که با دیدن من قطعش کرد و لبخند ملیحی زد....اومد سمتم و دستشو روی سرم گزاشت...
_بهتری؟
+اره.....چیشد؟؟
_از حال رفتی.......چرا اینقد برات مهم شدن؟
روی تخت نشستم و دستمو توی موهام فرو بردم...
+چون خطرناکن.....چون میترسم...
_خانم رئیسی که من میشناختم ترسو نبود....از کی تا الان منو هیچی حساب نمیکنی؟من پشتتونم
+من ضعیف شدم جونگکوک!من ترسو شدم...از هر کلمه ای که میگه میترسم.....اون شوخی نداره و منم نمیتونم کاری کنم....
_میفهمم ولی تا کی میخوای فرار کنی؟بالاخره باید تکلیفتو روشن کنی...
+جونگکوک....
_جانم؟
+یه چیزی میگم هیچوقت فراموش نکن خب؟
_بگو
+حتی اگر به من صدمه زدن..یا نمیدونم به هر دلیلی اینجا نبودم....مین هه رو به تو میسپارم...مثل دخترت باهاش رفتار کن خب؟ازت خواهش میکنم...
_خیلی خب..آروم باش...
دستای سردمو گرفت و نزدیک صورتش برد...
_نمیخوام به نبودمون کنار هم فکر کنم...تو عم فکر نکن....خب؟
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم...به چشماش خیره شده بودم و لبخند پر از نگرانی تحویل نگاهش میدادم...
بعد از چند مین دستمو ول کرد و کنارم نشست...
_من دیگه باید برم...تو ام همینجا بمون فعلا وقت ندارم ببرمت خونه خب؟
۶.۰k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.