🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۱۳۰ (عرفان)
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۱۳۰ #(عرفان)
-امیر من میخوام برم شیراز
-چیی؟شیرازمیخوای بری چه غلطی بکنی؟
-امیرمن این شهرلعنتی رودوست ندارم ،شهری که برام شده یه کابوس صبحاش باترس اینکه قراره بازم یه اتفاق ناخوشاینده دیگه بیفته بیدارمیشم..دیگه نمیخوام اینجاباشم،
-حتی بخاطررویا؟
-رویا،
-همین رویابود که باعث شد توروازدست بدم،
-حالا که ازدست ندادی..من که میدونم عاشقشی.
-نیستم امیر
-هستی خیلی هم زیاد.
ازجام بلندشدم،
-توهم دوستش داری امیر ،رویانامزدته به هم تعهددارین،
-دیگه نداریم .به دست من نگاه کن هیچ انگشتری توش نیست.وقلبامون که اصلا یکی نیست،رویافقط قلبش براتو میزنه.اون واقعاباتمام وجودش تورو دوست داره.بهتره یجوری ازدلش دربیاری البته اگه دیگه محل سگم بهت بزاره..عرفان یه باردیگه میگم.
-تومیخوای رویاتوزندیگت باشه؟به چشمای امیرخیره شدم.
-عرفان به من فکرنکن به قلبت رجوع کن داداش من. ببین براکی میتپه.باورکن من اصلا ناراحت نمیشم
-قول میدی.
-عرفان تودیونه ای قول میدم .قول مردونه خوبه،
-آره من رویارو میخوام..یه حس خوشایندی به کل وجودم تزریق شد.
امیربالبخند نگام میکرد.
-چرااینجوری نگام میکنی؟؟
-رنگو رخت عوض شد.
خندیدمو به شونه ای امیرزدم
-مامان بزرگ داخل اتاق شد.
-نمیخواین شام بخورین شب شد ازظهر یه بند تواتاقین،امیرازجاش بلندشدو به مامان بزرگ نزدیک شد.
-عزیزجون تو از من دلخوری؟
-واا چرادلخورباشم،
- احساس میکنم دلخوری.
مامان بزرگ دست امیرو گرفت وبوسه ای بهش
-نیستم پسرم بدبه دلت راه نده قربونت برم .خیلی هم خوشحالم که پسرم برگشته وبه افتخارامدنش قورمه سبزی براش پختم.
-جووون قربون عزیزجون خودم بشم همشون برامنه دیگه؟
-آره
-پس من چی؟؟
-تو برو یه زن براخودت پیداکن تابرات بپزه.نمیدونم این کی میخواد ازدواج کنه..
-نگران نباش عزیزجون من خودم خیلی زود میفرستمش خونه ای بخت ،داره ترشیده میشه دیگه،
-خودتی چی دبه ترشی شدی من دارم کم کم میخورمت.
-هرهر جوجه.
-شمادوتا امشب دلتون هوای کتک کرده ،هردوباهم گفتیم:
-نهههه وباعجله سمت آشپزخونه راه افتادیم،
(رویا)
-وای من خیلی استرس دارم..
-استرس چرا،یه چندتانفس عمیق بکش .چندتانفس عمیق کشیدم..
-آفرین دخترخوب
-حالا برو ببینم چیکار میکنی.
-واییی سینابرام دعاکن ..
-انشالله که امتحانتو خوب میدی،
-انشالله،
-من میرم شرکت امتحانت تموم شد زنگ بزن
-نه دیگه خودم ماشین میگیرم میرم خونه،
-نه زنگ بزن میام دنبالت،
-باشه من برم دیگه..فعلا
-باشه موفق باشی..ازماشین پیاده شدم ..سیناتک بوقی زدورفت.چقدرخوب بود که سینا دیگه فکرانتقام نبودو مثل داداش هوامو داشت
باهرجون کندنی بود امتحانمودادم.چندانم برام سخت نبود.ازدانشگاه بیرون زدم.
-وای خدایاخودت کمکم کن،
-امیر من میخوام برم شیراز
-چیی؟شیرازمیخوای بری چه غلطی بکنی؟
-امیرمن این شهرلعنتی رودوست ندارم ،شهری که برام شده یه کابوس صبحاش باترس اینکه قراره بازم یه اتفاق ناخوشاینده دیگه بیفته بیدارمیشم..دیگه نمیخوام اینجاباشم،
-حتی بخاطررویا؟
-رویا،
-همین رویابود که باعث شد توروازدست بدم،
-حالا که ازدست ندادی..من که میدونم عاشقشی.
-نیستم امیر
-هستی خیلی هم زیاد.
ازجام بلندشدم،
-توهم دوستش داری امیر ،رویانامزدته به هم تعهددارین،
-دیگه نداریم .به دست من نگاه کن هیچ انگشتری توش نیست.وقلبامون که اصلا یکی نیست،رویافقط قلبش براتو میزنه.اون واقعاباتمام وجودش تورو دوست داره.بهتره یجوری ازدلش دربیاری البته اگه دیگه محل سگم بهت بزاره..عرفان یه باردیگه میگم.
-تومیخوای رویاتوزندیگت باشه؟به چشمای امیرخیره شدم.
-عرفان به من فکرنکن به قلبت رجوع کن داداش من. ببین براکی میتپه.باورکن من اصلا ناراحت نمیشم
-قول میدی.
-عرفان تودیونه ای قول میدم .قول مردونه خوبه،
-آره من رویارو میخوام..یه حس خوشایندی به کل وجودم تزریق شد.
امیربالبخند نگام میکرد.
-چرااینجوری نگام میکنی؟؟
-رنگو رخت عوض شد.
خندیدمو به شونه ای امیرزدم
-مامان بزرگ داخل اتاق شد.
-نمیخواین شام بخورین شب شد ازظهر یه بند تواتاقین،امیرازجاش بلندشدو به مامان بزرگ نزدیک شد.
-عزیزجون تو از من دلخوری؟
-واا چرادلخورباشم،
- احساس میکنم دلخوری.
مامان بزرگ دست امیرو گرفت وبوسه ای بهش
-نیستم پسرم بدبه دلت راه نده قربونت برم .خیلی هم خوشحالم که پسرم برگشته وبه افتخارامدنش قورمه سبزی براش پختم.
-جووون قربون عزیزجون خودم بشم همشون برامنه دیگه؟
-آره
-پس من چی؟؟
-تو برو یه زن براخودت پیداکن تابرات بپزه.نمیدونم این کی میخواد ازدواج کنه..
-نگران نباش عزیزجون من خودم خیلی زود میفرستمش خونه ای بخت ،داره ترشیده میشه دیگه،
-خودتی چی دبه ترشی شدی من دارم کم کم میخورمت.
-هرهر جوجه.
-شمادوتا امشب دلتون هوای کتک کرده ،هردوباهم گفتیم:
-نهههه وباعجله سمت آشپزخونه راه افتادیم،
(رویا)
-وای من خیلی استرس دارم..
-استرس چرا،یه چندتانفس عمیق بکش .چندتانفس عمیق کشیدم..
-آفرین دخترخوب
-حالا برو ببینم چیکار میکنی.
-واییی سینابرام دعاکن ..
-انشالله که امتحانتو خوب میدی،
-انشالله،
-من میرم شرکت امتحانت تموم شد زنگ بزن
-نه دیگه خودم ماشین میگیرم میرم خونه،
-نه زنگ بزن میام دنبالت،
-باشه من برم دیگه..فعلا
-باشه موفق باشی..ازماشین پیاده شدم ..سیناتک بوقی زدورفت.چقدرخوب بود که سینا دیگه فکرانتقام نبودو مثل داداش هوامو داشت
باهرجون کندنی بود امتحانمودادم.چندانم برام سخت نبود.ازدانشگاه بیرون زدم.
-وای خدایاخودت کمکم کن،
۶۴.۲k
۱۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.