گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۶
.
هیگوچی بدو بدو دنبالم اومد و با من من گفت:ولی دایان،من دوست دارم!
تو دلم گفتم:دوست داشتنت بخوره تو سر خودت و امثالت!من نیاز به دوست داشتن تو ندارم!
با حرص گفتم:ولی من ازت بدم میاد!خوبه؟راضی شدی؟میخواستی همینو بشنوی تا ولم کنی؟حالا که دل یه نفر شکستم و عذاب وجدان گرفتم بخاطر تو،حالا هم بفرما برو تا بدتر نشدم!
هیگوچی:ولی...
حرفشو بریدم و صدامو کمی بلند کردم:ولی و اما نداره،بروو!
بغضش شکست و بدو بدو رفت.
رفتم توی کلاس که همه دوستام دورم جمع شدن.احساس معذب بودن کردم.اصلا دنبال جلب توجه نبودم.ولی ناخواسته جلب توجه میکردم.
از دید میکو
امروز رفتم با مامان ارایشگاه و موهامو مثل کیوکا قبل،صورتی کردم. واییی خدایا چقد دلم برای موهای صورتیم تنگ شده بود.شاید اینطوری مویچیرو بتونه پیدام کنه.
دو سال بعد
شروع سال تحصیلی هشتم
توکیو
از دید دایان
بر حسب اتفاق،به مامان گفتن که باید ازین به بعد توی توکیو زندگی کنه و به همین خاطر ماهم خونمون رو بردیم توکیو
امروز روز اول کلاس هشتمه.دوسال گذشت و من نتونسته بودم کیوکا رو پیدا کنم.خداروشکر از دست هیگوچی هم راحت شده بودم.به خودم گفتم نباید مایوس بشم شاید اون هنوز منتظرم باشه.شایدم اونم هنوز دنبالم بگرده...
من پای قولم میمونم.تا روزی که کیوکا رو پیدا کنم.
تو راه مدرسه بودم و داشتم پیاده میرفتم که دستی روی شونم نشست.برگشتم و یه دختر تقریبا همسن خودم رو دیدم که موهاش صورتی بود و مثل کیوکا بسته بود.
در حالی که نفس نفس میزد به حرف اومد:شما.....کسی...به اسم...کاراگوکه....کیوکا....میشناسین؟
متعجب شدم این از کجا کیوکا رو میشناسه؟نکنه خود کیوکاس؟وای خداکنه!
اروم و با تردید زمزمه کردم:تو کاراگوکه کیوکا هستی درست میگم؟
رنگ نگاهش تغییر کرد و صداش لرزید:مویچیرو؟ خودتی؟
ناباور نگاهش میکردم و زبونم نمیچرخید جوابی بدم
با بغض به حرفش ادامه داد:تو همون مویچیرویی هستی که تو دوران تایشو بهم گفت دوست دارم؟
دوباره گفت:یادت میاد اکازا رو شکست دادیم تو مجروح شدی.به من میگفتی بخند؟قول دادیم تو زندگی بعدیمون دنبال هم بگردیم؟قول دادیم اون زندگیمونو فراموش نکنیم؟یادت میاد؟
هیچ حسی توی بدنم نبود.حتی نمیتونستم زبونم رو تکون بدم.ولی بی اختیار،اشکام ریخت.اشک شوق بود.همونطور که توی دلم جشن و سرور بود،با بازو بستن چشمام بهش جواب دادم:آره.
پارت۶
.
هیگوچی بدو بدو دنبالم اومد و با من من گفت:ولی دایان،من دوست دارم!
تو دلم گفتم:دوست داشتنت بخوره تو سر خودت و امثالت!من نیاز به دوست داشتن تو ندارم!
با حرص گفتم:ولی من ازت بدم میاد!خوبه؟راضی شدی؟میخواستی همینو بشنوی تا ولم کنی؟حالا که دل یه نفر شکستم و عذاب وجدان گرفتم بخاطر تو،حالا هم بفرما برو تا بدتر نشدم!
هیگوچی:ولی...
حرفشو بریدم و صدامو کمی بلند کردم:ولی و اما نداره،بروو!
بغضش شکست و بدو بدو رفت.
رفتم توی کلاس که همه دوستام دورم جمع شدن.احساس معذب بودن کردم.اصلا دنبال جلب توجه نبودم.ولی ناخواسته جلب توجه میکردم.
از دید میکو
امروز رفتم با مامان ارایشگاه و موهامو مثل کیوکا قبل،صورتی کردم. واییی خدایا چقد دلم برای موهای صورتیم تنگ شده بود.شاید اینطوری مویچیرو بتونه پیدام کنه.
دو سال بعد
شروع سال تحصیلی هشتم
توکیو
از دید دایان
بر حسب اتفاق،به مامان گفتن که باید ازین به بعد توی توکیو زندگی کنه و به همین خاطر ماهم خونمون رو بردیم توکیو
امروز روز اول کلاس هشتمه.دوسال گذشت و من نتونسته بودم کیوکا رو پیدا کنم.خداروشکر از دست هیگوچی هم راحت شده بودم.به خودم گفتم نباید مایوس بشم شاید اون هنوز منتظرم باشه.شایدم اونم هنوز دنبالم بگرده...
من پای قولم میمونم.تا روزی که کیوکا رو پیدا کنم.
تو راه مدرسه بودم و داشتم پیاده میرفتم که دستی روی شونم نشست.برگشتم و یه دختر تقریبا همسن خودم رو دیدم که موهاش صورتی بود و مثل کیوکا بسته بود.
در حالی که نفس نفس میزد به حرف اومد:شما.....کسی...به اسم...کاراگوکه....کیوکا....میشناسین؟
متعجب شدم این از کجا کیوکا رو میشناسه؟نکنه خود کیوکاس؟وای خداکنه!
اروم و با تردید زمزمه کردم:تو کاراگوکه کیوکا هستی درست میگم؟
رنگ نگاهش تغییر کرد و صداش لرزید:مویچیرو؟ خودتی؟
ناباور نگاهش میکردم و زبونم نمیچرخید جوابی بدم
با بغض به حرفش ادامه داد:تو همون مویچیرویی هستی که تو دوران تایشو بهم گفت دوست دارم؟
دوباره گفت:یادت میاد اکازا رو شکست دادیم تو مجروح شدی.به من میگفتی بخند؟قول دادیم تو زندگی بعدیمون دنبال هم بگردیم؟قول دادیم اون زندگیمونو فراموش نکنیم؟یادت میاد؟
هیچ حسی توی بدنم نبود.حتی نمیتونستم زبونم رو تکون بدم.ولی بی اختیار،اشکام ریخت.اشک شوق بود.همونطور که توی دلم جشن و سرور بود،با بازو بستن چشمام بهش جواب دادم:آره.
۱.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.