گره خورده
#گره_خورده
#پارت2
متعجب لبخند زدم. لباس های آیه همیشه همینطور بودند و آیه هیچ وقت در هیچ کدام از مهمانی ها ساق یا کت روی لباسش نمی پوشید.
آیه همیشه نسبت به من آزاد تر رفتار می کرد و این حتی در نوع لباس پوشیدنمان هم مشخص بود.
یعنی اینقدر عاشق مهداد بود که حاضر شده بود به خاطرش نوع لباس پوشیدنش را تغییر دهد؟
مهداد سری تکان داد و گفت:
_ باشه،بعدی رو بپوش.
آیه با ذوق در هوا برایش بوسه فرستاد و در اتاق را بست و چند لحظه بعد دوباره در را باز کرد. این بار یک پیراهن آبی کاربنی بلند پوشیده بود که یقه اش هفت بود. یک پارچه سفید رنگ بلند هم به سرشانه چپش وصل بود که قدش تا روی زمین می رسید و آیه باید پارچه را روی ساعد دست راستش می انداخت.
لباس در تن آیه واقعا زیبا بود و حتی من هم چند لحظه ای ماتش شدم. مهداد که جای خود داشت. دلم برای مهداد می سوخت. شاید اگر من اینجا نبودم،ابراز احساسات می کرد ولی الآن به خاطر وجود من...
از مهداد و آیه فاصله گرفتم و آن طرف مغازه ایستادم و خودم را مشغول دیدن لباس های رنگارنگ کردم. مثلا امروز قرار بود لباس عروس پرو کند ولی تا الآن نزدیک 6 پیراهن مجلسی خریده بود و این قصه سر دراز داشت!
متوجه نگاه کنجکاو پسر فروشنده شدم. مستقیم به آن سمت نگاه می کرد ولی مهداد کاملا جلوی در اتاق پرو را گرفته بود و احتمالا این کار را از عمد کرده بود. پس برای همین مدام به فروشنده اخم می کرد.
بعد از خرید لباس ها دوباره مشغول چرخیدن در پاساژ شدیم. همیشه خرید کردن با آیه حوصله ام را سر می برد. اینقدر در خرید هایش وسواس به خرج می داد که همیشه جیغم را در می آورد. من هم برای خرید همیشه مشکل پسند بودم ولی آیه دیگر شورش را در می آورد.
برخلاف من،مهداد با آرامش پا به پای آیه راه می رفت و خم به ابرو نمی آورد.
حالا چون این پسر متانت به خرج می داد و چیزی نمی گفت،آیه باید کل پاساژ 6 طبقه را برای یک لباس عروس زیر و رو می کرد و همه لباس های هر مغازه را پرو می کرد؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت2
متعجب لبخند زدم. لباس های آیه همیشه همینطور بودند و آیه هیچ وقت در هیچ کدام از مهمانی ها ساق یا کت روی لباسش نمی پوشید.
آیه همیشه نسبت به من آزاد تر رفتار می کرد و این حتی در نوع لباس پوشیدنمان هم مشخص بود.
یعنی اینقدر عاشق مهداد بود که حاضر شده بود به خاطرش نوع لباس پوشیدنش را تغییر دهد؟
مهداد سری تکان داد و گفت:
_ باشه،بعدی رو بپوش.
آیه با ذوق در هوا برایش بوسه فرستاد و در اتاق را بست و چند لحظه بعد دوباره در را باز کرد. این بار یک پیراهن آبی کاربنی بلند پوشیده بود که یقه اش هفت بود. یک پارچه سفید رنگ بلند هم به سرشانه چپش وصل بود که قدش تا روی زمین می رسید و آیه باید پارچه را روی ساعد دست راستش می انداخت.
لباس در تن آیه واقعا زیبا بود و حتی من هم چند لحظه ای ماتش شدم. مهداد که جای خود داشت. دلم برای مهداد می سوخت. شاید اگر من اینجا نبودم،ابراز احساسات می کرد ولی الآن به خاطر وجود من...
از مهداد و آیه فاصله گرفتم و آن طرف مغازه ایستادم و خودم را مشغول دیدن لباس های رنگارنگ کردم. مثلا امروز قرار بود لباس عروس پرو کند ولی تا الآن نزدیک 6 پیراهن مجلسی خریده بود و این قصه سر دراز داشت!
متوجه نگاه کنجکاو پسر فروشنده شدم. مستقیم به آن سمت نگاه می کرد ولی مهداد کاملا جلوی در اتاق پرو را گرفته بود و احتمالا این کار را از عمد کرده بود. پس برای همین مدام به فروشنده اخم می کرد.
بعد از خرید لباس ها دوباره مشغول چرخیدن در پاساژ شدیم. همیشه خرید کردن با آیه حوصله ام را سر می برد. اینقدر در خرید هایش وسواس به خرج می داد که همیشه جیغم را در می آورد. من هم برای خرید همیشه مشکل پسند بودم ولی آیه دیگر شورش را در می آورد.
برخلاف من،مهداد با آرامش پا به پای آیه راه می رفت و خم به ابرو نمی آورد.
حالا چون این پسر متانت به خرج می داد و چیزی نمی گفت،آیه باید کل پاساژ 6 طبقه را برای یک لباس عروس زیر و رو می کرد و همه لباس های هر مغازه را پرو می کرد؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۹k
۰۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.