عشق.واقعی.من
#عشق.واقعی.من
#پارت6
شکیب گفت حسی داری بهش
سوکوت کردم حسی دااشتم بهش نمیدونم اروم گفتم نمیذونم ولی حس میکنم فرق میکنع با بقیع برام حس میکنم دوس ندارم کسی بغیر از خودم بش نگا کنع نمیدونم ولی یع جورایی یع حس مالکیت روش دارم حس میکنم دوسش دارم
مبین عصبی گفت هوسع دوست عشق نیست
گفتم ن بنظرم حسی ک ب پریا داشتم هوس بودع ن حسی ک ب رها دارم
مبین اروم گفت چرا ب این نتیجع رسیدی
گفتم امم این حس مالکیت و رو هیچ کدوم از رلای قبلیم نداشتم این حس فرق داشتن رها رو اممم چجوری بگم کلن انگار جدید حسایی ک بهش دارم
شکیب اروم گفت طاها میتونی مراقبش باشی
مکث کردم نمدونسم میتونم مراقبش باشم یا میتونم دوسش داشتع باشم یا ن
اروم گفتم نمیدونم
مبین گفت همین دیگ همین لنتی همین نمیدونمت طاها رها واس منو شکیب واقعن مث یع خاهرع میفهمی
اروم سر تکون دادم یکم ت سوکوت گذشت ک رها از پشت سرم اروم گفت سلام
برگشتم سمتش گفتم عع بیدار شدی
اروم گفتم اوهوم
ک یهو چشم ب لباسش خورد چقد کوتاه بود ینی دیشب با این لباس ت این مهمومی بودع واس همین ک این ارش حرومزادع بش نگا میکرد دیگ الانم ک جلو شکیب و مبین ایمجوری وایسادع با عصبانیتی ک سعی داشتم کنترلش کنم گفتم برو همین الا لباستو عوض کن
با ترس گفت اما من لباس نیاوردم اینجا تو اتاقی ک بودی ت کمدش پر لباسای منع برو بپوش
گفت اما اونا مال توعع ن من
داد زدم گم شو همونارو بپوش خیلی بهتر از این یع تیک پارچس ک پوشیدی
با ترس سر تکون داد رفت سمت پلع ها
شکیب گفت طاها رها بشدت ازت میترسع
مبین گفت خو حق دارع واقعن قیافش ترسناک شدع بود
گفتم قیافم کجاش ترسناک ترسو
مبین گفت خداییش تو اگ یکی با قیافع قرمز چشایی ک انگار ازش خون میبارع رگ گردنع برجستع تو باشی نمیترسی
اروم گفتم جدی اونطوری ک میگی بودم
شکیب گفت بدتر اروم گفتم هوفف نازیو فریال کوشن
مبین گفت اشپزخونع صوبونع حاضر میکنن
ک همون لحظع نازی صدامون کرد بریم صبونع...
ادامه دارد.....
#پارت6
شکیب گفت حسی داری بهش
سوکوت کردم حسی دااشتم بهش نمیدونم اروم گفتم نمیذونم ولی حس میکنم فرق میکنع با بقیع برام حس میکنم دوس ندارم کسی بغیر از خودم بش نگا کنع نمیدونم ولی یع جورایی یع حس مالکیت روش دارم حس میکنم دوسش دارم
مبین عصبی گفت هوسع دوست عشق نیست
گفتم ن بنظرم حسی ک ب پریا داشتم هوس بودع ن حسی ک ب رها دارم
مبین اروم گفت چرا ب این نتیجع رسیدی
گفتم امم این حس مالکیت و رو هیچ کدوم از رلای قبلیم نداشتم این حس فرق داشتن رها رو اممم چجوری بگم کلن انگار جدید حسایی ک بهش دارم
شکیب اروم گفت طاها میتونی مراقبش باشی
مکث کردم نمدونسم میتونم مراقبش باشم یا میتونم دوسش داشتع باشم یا ن
اروم گفتم نمیدونم
مبین گفت همین دیگ همین لنتی همین نمیدونمت طاها رها واس منو شکیب واقعن مث یع خاهرع میفهمی
اروم سر تکون دادم یکم ت سوکوت گذشت ک رها از پشت سرم اروم گفت سلام
برگشتم سمتش گفتم عع بیدار شدی
اروم گفتم اوهوم
ک یهو چشم ب لباسش خورد چقد کوتاه بود ینی دیشب با این لباس ت این مهمومی بودع واس همین ک این ارش حرومزادع بش نگا میکرد دیگ الانم ک جلو شکیب و مبین ایمجوری وایسادع با عصبانیتی ک سعی داشتم کنترلش کنم گفتم برو همین الا لباستو عوض کن
با ترس گفت اما من لباس نیاوردم اینجا تو اتاقی ک بودی ت کمدش پر لباسای منع برو بپوش
گفت اما اونا مال توعع ن من
داد زدم گم شو همونارو بپوش خیلی بهتر از این یع تیک پارچس ک پوشیدی
با ترس سر تکون داد رفت سمت پلع ها
شکیب گفت طاها رها بشدت ازت میترسع
مبین گفت خو حق دارع واقعن قیافش ترسناک شدع بود
گفتم قیافم کجاش ترسناک ترسو
مبین گفت خداییش تو اگ یکی با قیافع قرمز چشایی ک انگار ازش خون میبارع رگ گردنع برجستع تو باشی نمیترسی
اروم گفتم جدی اونطوری ک میگی بودم
شکیب گفت بدتر اروم گفتم هوفف نازیو فریال کوشن
مبین گفت اشپزخونع صوبونع حاضر میکنن
ک همون لحظع نازی صدامون کرد بریم صبونع...
ادامه دارد.....
۵۳.۶k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹