🦋زمستان نفس های آخرش رو می کشید که حسین آمد.
🦋زمستان نفس های آخرش رو می کشید که حسین آمد.
دم نزدم و از کمبودها و سختی های زندگی، گلایه نکردم.
🦋گفت: 《 پروانه جان، ساکت را ببند. بچه ها را حاضر کن، بریم یه خونه دیگه. 》
گفتم: 《 از در به دری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال آمدیم توی این خونه، کجا بریم؟ 》
گفت: 《 خونه ای که به جای چند ماه یه بار، حداقل هفته ای یه بار به شما سر می زنم، خونه ای نزدیک جبهه ی سر پل ذهاب. 》
دید که رفتم تو فکر، پرسید: 《 هستی؟! 》
محکم گفتم: 《 آره هر جا که بخوای با تو میام. 》
دستش را به شانه ام زد و گفت: 《 سالار حسین یعنی همین. 》
🦋ساک را بستم و کلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خندید: 《 اینجا زمستونه و سرپل ذهاب بهار، خبری از برف و یخ نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر می کنی آخر اردیبهشت و توی باغ های فخر آباد قدم می زنی. 》
🦋اسم قدم را که آورد، یاد همسایه تو کوچه مان 《 قدم خیر خانم 》افتادم.همسر یکی از فرمانده گردان ها به اسم ستار ابراهیمی. چند روز پیش شنیده بودم که همسرش بهش گفته بود که می خواهد او را سر پل ذهاب ببرد. از این موضوع چیزی به حسین نگفتم و پرسیدم:《 فقط ما می ریم؟ 》
گفت: فعلاً بله. من باید از خودم و خانواده ام شروع کنم تا از بقیه هم بخواهم خونواده ها شون را به منطقه جنگی بیارن. 》
🦋خندیدم و خنده ام کش آمد: 《 پس چنان باغ و بوستان نیست. منطقه جنگی یعنی توپ و تانک و بمباران. 》
پرسید:《 پس نیستی؟ 》
گفتم: 《 ساکم را بستم. فقط پوتین نپوشیدم. 》
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دم نزدم و از کمبودها و سختی های زندگی، گلایه نکردم.
🦋گفت: 《 پروانه جان، ساکت را ببند. بچه ها را حاضر کن، بریم یه خونه دیگه. 》
گفتم: 《 از در به دری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال آمدیم توی این خونه، کجا بریم؟ 》
گفت: 《 خونه ای که به جای چند ماه یه بار، حداقل هفته ای یه بار به شما سر می زنم، خونه ای نزدیک جبهه ی سر پل ذهاب. 》
دید که رفتم تو فکر، پرسید: 《 هستی؟! 》
محکم گفتم: 《 آره هر جا که بخوای با تو میام. 》
دستش را به شانه ام زد و گفت: 《 سالار حسین یعنی همین. 》
🦋ساک را بستم و کلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خندید: 《 اینجا زمستونه و سرپل ذهاب بهار، خبری از برف و یخ نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر می کنی آخر اردیبهشت و توی باغ های فخر آباد قدم می زنی. 》
🦋اسم قدم را که آورد، یاد همسایه تو کوچه مان 《 قدم خیر خانم 》افتادم.همسر یکی از فرمانده گردان ها به اسم ستار ابراهیمی. چند روز پیش شنیده بودم که همسرش بهش گفته بود که می خواهد او را سر پل ذهاب ببرد. از این موضوع چیزی به حسین نگفتم و پرسیدم:《 فقط ما می ریم؟ 》
گفت: فعلاً بله. من باید از خودم و خانواده ام شروع کنم تا از بقیه هم بخواهم خونواده ها شون را به منطقه جنگی بیارن. 》
🦋خندیدم و خنده ام کش آمد: 《 پس چنان باغ و بوستان نیست. منطقه جنگی یعنی توپ و تانک و بمباران. 》
پرسید:《 پس نیستی؟ 》
گفتم: 《 ساکم را بستم. فقط پوتین نپوشیدم. 》
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۴۹۰
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.