ددی من 🍷🖤
#ددی_من 🍷🖤
پارت ۳
هانا و تهیونگ پیاده شدن
تهیونگ ویو
وقتی هانا رو ت کافه دیدم محو زیبایششدم خیلی خوشگل بود ولی بعدش که تو خونه اون مرده دیدم تصمیم گرفتم بیارم خونم
هانا ویو
پسرههه خیلی خوشتیپ بود یک چیز دیگه بوددد ولیییی نمی تونستم با مافیا زندکیکنم باید فرار کنم وقتی پیاده شدممم خونه نبودددد عمارت بود قصر بود خبلی بزرگ بود
با هم رفتیم تو همه جا خدمتکار بود
رفتیم تو که
تهیونگ : اجوما
اجوما : بله پسرم
تهیون گ: اتاقش رو نشون بده
اجوما : چشم
اجوما : بیا دخترم
دنبالشرفت
حاللل ندارمممم خلاصههه اتاقش رو نشون داد گمشد رفت تو اتاق
هانا : اجوما میشه یک سوال بپرسم
اجوما : بله دخترم
هانا : اسم این چیه
اجوما : این کیه
هانا : همین پسره
اجوما : بهت نگفته
هانا : نه
اجوما : کیم تهیونگ
هانا : اها .... اجوما کار این پسره چیهر
اجوما : هیس دختر این جوری یک موقع صداش نکنی هااا بزرگ ترین مافیای کره
اجوما رفت
هانا : همین جوری به اتاق نگاه می کردم که یهو یکی زنگ زد جک بود
هانا : جک
جک : سلام بیب
هان ا: جک
جک : جانم
هانا : من
جک : ت چی
هان ا: بابام من رو قمار کرد به یک نفر
جک : چی یعنی چی
هان ا: جک من خیلی می ترسمم این مافیاسسسسی
جک : اصلااا نترس ببین ادرس بده میام
هانا : کجا میاییی اینجااا پر از بادیگاردههه
جک : منم بادیگارد دارممم مخفیانه میامم با هم فرار میکنیم
هانا : امشب نه بزار اعتماد کنه فردا بیا
جک : باش پس منتظرم باس
جک ویو
چقدر این دختره خنگه نمی دونه قراره از دست مافیا فرار کنه دست مافیای دیگه بیوفته 😂😂😂
هانا ویو
ت اتاق بودم که یهو اجوما امد
اجونا : ارباب کارت داره
هانا بلند شد رفت پیشش
نشسته بود تو حال
هانا : چیکارم داشتی
تهیونگ : گوشیت رو بده
هانا : چی
تهیونگ : فکر کنم شنیدی چی گفتم
هانا : چرا باید بدممم
تهیونگ : میدی یا بگیرم
هانا : نیاوردم موند خونه
تهیونگ : ولی بادیگارد میگفت اوردی
هانا : چقدر بادیگاردات فضولن
تهیونگ : از قانون چهارم سرپیچی کردی
هانا : نمیدممممم
تهیونگ بلند شد
تهیونگ : نمیدی ( با جدیت
هانا : بگیررر
هانا داد
تهیونگ نشست رو مبل و داشت نگاه می کرد
کهههه شمارههه جک رو نشون داد
تهیونگ : مای لاو کیه
ات : دوستمه
تهیونگ : دوسته ؟
هانا : اره
تهیونگ زنگ زد به اون شماره
هانا : دیونههه شدییی قط کننن الان خوابه
تهیونگ : واقعا اخه چند دقیقه میش صحبت می کرد
جک : الو هانا چی شده دلت برام تنگ شد گفتم که نجاتت میدم
تهبونگ : نجاتش میدی ؟؟
جک : تو همون پسره هستی
تهیونگ خندید
تهیونگ : چقدر معروف شدم شما هم افتخار اشنایی میدین
جک : من دوس پسر هانام اگردستت بهش بخورههه منم و تو
ته : صدات خیلی برام اشناس
جک : به زودی اشنا میشیم کیم تهیونگ
تهیونگ : تو که گفتی دوس پسر نداری
یهو تهیونگ گوشی رو پرت کرد طرف دیوار و شکست
هانا گوش هاش رو گرفت و گفت چیکار میکنیییی گوشیممم رو شکستیییی
تهیونگ : لازم نبود داشته باشی
تهیونگ دست هانا رو گرفت برد بالا
هانا : چیکار داری میکنی ولممم کن
تهیونگ : بهم دروع گفتی گفتم دوس پسر داری یا اگربا مس دوستی بگ گفتی نه الان یک جوری تنبیهت میکنم که دیگه نتونی حرف بزنی
تهیونگ دست هانا رو کرفت کشید بالا
هانا : داری چیکا می کنی
تهیونگ : به اتاق بازیت خیلی خوش امدی
رفت هانا رو بست به میله
تهیونگ : می خوام بهت نشون بدم اگر گوش ندی به قانونام چیمیشه
تهیونگ شروع کرد به شلاق زدن هانا ( گایز جنبه ندارین نخونین این فیکهعهه )
بعد چند مین شلاق رو انداخت کنار و از اونجا رفت
هانا ویو
انقدر زدع بود که نایی واسه حرف زدن نداشتم بعدش هیچی نفعمیدم
وقتی چشام رو باز کردم همه جا روشن بود نعلوم بود صبح شده
هنوز دستام بسته بود
خواستم بلند شم ولی ماهام خیلی درد می کرد همین جوری نشسته بودم که یکی امد
کاترینا ( خدمتکار ) امد دستاش رو باز کرد
کاترینا : ارباب گفت بری اتاقش
هانا ؛ من نمی تونم راه برم ( باداد
کاترینا ؛ ولی گفتن بری پیشش
هانا : اون با من کار داره نه من با اون
پارت ۳
هانا و تهیونگ پیاده شدن
تهیونگ ویو
وقتی هانا رو ت کافه دیدم محو زیبایششدم خیلی خوشگل بود ولی بعدش که تو خونه اون مرده دیدم تصمیم گرفتم بیارم خونم
هانا ویو
پسرههه خیلی خوشتیپ بود یک چیز دیگه بوددد ولیییی نمی تونستم با مافیا زندکیکنم باید فرار کنم وقتی پیاده شدممم خونه نبودددد عمارت بود قصر بود خبلی بزرگ بود
با هم رفتیم تو همه جا خدمتکار بود
رفتیم تو که
تهیونگ : اجوما
اجوما : بله پسرم
تهیون گ: اتاقش رو نشون بده
اجوما : چشم
اجوما : بیا دخترم
دنبالشرفت
حاللل ندارمممم خلاصههه اتاقش رو نشون داد گمشد رفت تو اتاق
هانا : اجوما میشه یک سوال بپرسم
اجوما : بله دخترم
هانا : اسم این چیه
اجوما : این کیه
هانا : همین پسره
اجوما : بهت نگفته
هانا : نه
اجوما : کیم تهیونگ
هانا : اها .... اجوما کار این پسره چیهر
اجوما : هیس دختر این جوری یک موقع صداش نکنی هااا بزرگ ترین مافیای کره
اجوما رفت
هانا : همین جوری به اتاق نگاه می کردم که یهو یکی زنگ زد جک بود
هانا : جک
جک : سلام بیب
هان ا: جک
جک : جانم
هانا : من
جک : ت چی
هان ا: بابام من رو قمار کرد به یک نفر
جک : چی یعنی چی
هان ا: جک من خیلی می ترسمم این مافیاسسسسی
جک : اصلااا نترس ببین ادرس بده میام
هانا : کجا میاییی اینجااا پر از بادیگاردههه
جک : منم بادیگارد دارممم مخفیانه میامم با هم فرار میکنیم
هانا : امشب نه بزار اعتماد کنه فردا بیا
جک : باش پس منتظرم باس
جک ویو
چقدر این دختره خنگه نمی دونه قراره از دست مافیا فرار کنه دست مافیای دیگه بیوفته 😂😂😂
هانا ویو
ت اتاق بودم که یهو اجوما امد
اجونا : ارباب کارت داره
هانا بلند شد رفت پیشش
نشسته بود تو حال
هانا : چیکارم داشتی
تهیونگ : گوشیت رو بده
هانا : چی
تهیونگ : فکر کنم شنیدی چی گفتم
هانا : چرا باید بدممم
تهیونگ : میدی یا بگیرم
هانا : نیاوردم موند خونه
تهیونگ : ولی بادیگارد میگفت اوردی
هانا : چقدر بادیگاردات فضولن
تهیونگ : از قانون چهارم سرپیچی کردی
هانا : نمیدممممم
تهیونگ بلند شد
تهیونگ : نمیدی ( با جدیت
هانا : بگیررر
هانا داد
تهیونگ نشست رو مبل و داشت نگاه می کرد
کهههه شمارههه جک رو نشون داد
تهیونگ : مای لاو کیه
ات : دوستمه
تهیونگ : دوسته ؟
هانا : اره
تهیونگ زنگ زد به اون شماره
هانا : دیونههه شدییی قط کننن الان خوابه
تهیونگ : واقعا اخه چند دقیقه میش صحبت می کرد
جک : الو هانا چی شده دلت برام تنگ شد گفتم که نجاتت میدم
تهبونگ : نجاتش میدی ؟؟
جک : تو همون پسره هستی
تهیونگ خندید
تهیونگ : چقدر معروف شدم شما هم افتخار اشنایی میدین
جک : من دوس پسر هانام اگردستت بهش بخورههه منم و تو
ته : صدات خیلی برام اشناس
جک : به زودی اشنا میشیم کیم تهیونگ
تهیونگ : تو که گفتی دوس پسر نداری
یهو تهیونگ گوشی رو پرت کرد طرف دیوار و شکست
هانا گوش هاش رو گرفت و گفت چیکار میکنیییی گوشیممم رو شکستیییی
تهیونگ : لازم نبود داشته باشی
تهیونگ دست هانا رو گرفت برد بالا
هانا : چیکار داری میکنی ولممم کن
تهیونگ : بهم دروع گفتی گفتم دوس پسر داری یا اگربا مس دوستی بگ گفتی نه الان یک جوری تنبیهت میکنم که دیگه نتونی حرف بزنی
تهیونگ دست هانا رو کرفت کشید بالا
هانا : داری چیکا می کنی
تهیونگ : به اتاق بازیت خیلی خوش امدی
رفت هانا رو بست به میله
تهیونگ : می خوام بهت نشون بدم اگر گوش ندی به قانونام چیمیشه
تهیونگ شروع کرد به شلاق زدن هانا ( گایز جنبه ندارین نخونین این فیکهعهه )
بعد چند مین شلاق رو انداخت کنار و از اونجا رفت
هانا ویو
انقدر زدع بود که نایی واسه حرف زدن نداشتم بعدش هیچی نفعمیدم
وقتی چشام رو باز کردم همه جا روشن بود نعلوم بود صبح شده
هنوز دستام بسته بود
خواستم بلند شم ولی ماهام خیلی درد می کرد همین جوری نشسته بودم که یکی امد
کاترینا ( خدمتکار ) امد دستاش رو باز کرد
کاترینا : ارباب گفت بری اتاقش
هانا ؛ من نمی تونم راه برم ( باداد
کاترینا ؛ ولی گفتن بری پیشش
هانا : اون با من کار داره نه من با اون
۱۹.۴k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.