Part27 (همه چیز اتفاقی بود)
جونگ کوک:وای بیبی من خیلی خوشحالم.....
هیون جو:من بیشتر....
جونگ کوک:میدونی فکر کردم شاید دیگه نتونم بابا بشم.
هیون جو:فعلا که....
جونگ کوک:میدونم...اون کوچولو رو که از دست دادیم ولی از این یکی مواظبت کن...
هیون جو:قول میدم...از این بچه مواظبت میکنم.نمیتونم اجازه بدم دوباره بلایی سرمون بیاد.
جونگ کوک:آره...همین کار رو بکن.هم خودت و هم اون....فقط اینکه باید ببینیم چن وقته و چه مدته.
هیون جو:آره....ولی الان من کار دارم.
جونگ کوک:کجا؟!
هیون جو:کمپانی....الان دیرم میشه
جونگ کوک:نه من میرسونمت...
هیون جو:خودم گواهی نامه دارم...
جونگ کوک:حرف نباشه...بریم
راه افتادن و بعد از اینکه مطمعن شد رسیده خودش رفت...توی کمپانی امروز زیاد کار نداشت.فقط یه سری نظارت ها و این جور چیزا...سعی میکرد اذیت نکنه خودشو و جونگ کوک هم حواسش بهش بود.....
الان هوسوک اومده بود دیدنش....
هوسوک:یاااا...داری چاق میشی
هیون جو:نباید بشم...ناسلامتی حامله ام...
هوسوک:آخه هیکل خیلی برات مهم بود.همیشه یادمه میگفتی....
هیون جو:آره خب....ولی مادر شدن با ارزش تره...
هوسوک:ای جان....دیگه بزرگ شدی...
هیون جو:اوپا...الان دیگه ۲۸ سالمه ها..
هوسوک:ولی اصلا عوض نشدی....
هیون جو :شاید....
هوسوک:بگذریم...بیشتر دقت کن این بار...ماه آینده هم برو ببین جنسیت بچه چیه...
هیون جو:آره..حواسم هست .نگران نباش
هوسوک:خیالم راحت شد...پس من برم .
هیون جو:اوکیه...خوش اومدی..تو هم مواظب خودت باش...
هوسوک:باشه خواهر کوچولو..
هیون جو:یااااا...
هوسوک:باشه.باشع...خداحافظ
هیون جو :خداحافظ...
امروز هم سرش شلوغ بود تو بیمارستان....ولی کاری نمیشد کرد...هم اون و هم جونگ کوک....شب ها خسته برمیگشان خونه و جونی نداشتن.سریع میخوابیدن....ولی بازم اذیت نمیشد...اینکه الان خانوادش کنارش بودن خیلی خوب بود....چند وقت پیش هم با پدرش تماس گرفته بود....حال مادرش اصلا خوب نبود....بلکه بدتر شده بود...و اونا نمیدونستن چیکار کنن....
چون خودشون هم مشغول بودن....
ادامه دارد......
هیون جو:من بیشتر....
جونگ کوک:میدونی فکر کردم شاید دیگه نتونم بابا بشم.
هیون جو:فعلا که....
جونگ کوک:میدونم...اون کوچولو رو که از دست دادیم ولی از این یکی مواظبت کن...
هیون جو:قول میدم...از این بچه مواظبت میکنم.نمیتونم اجازه بدم دوباره بلایی سرمون بیاد.
جونگ کوک:آره...همین کار رو بکن.هم خودت و هم اون....فقط اینکه باید ببینیم چن وقته و چه مدته.
هیون جو:آره....ولی الان من کار دارم.
جونگ کوک:کجا؟!
هیون جو:کمپانی....الان دیرم میشه
جونگ کوک:نه من میرسونمت...
هیون جو:خودم گواهی نامه دارم...
جونگ کوک:حرف نباشه...بریم
راه افتادن و بعد از اینکه مطمعن شد رسیده خودش رفت...توی کمپانی امروز زیاد کار نداشت.فقط یه سری نظارت ها و این جور چیزا...سعی میکرد اذیت نکنه خودشو و جونگ کوک هم حواسش بهش بود.....
الان هوسوک اومده بود دیدنش....
هوسوک:یاااا...داری چاق میشی
هیون جو:نباید بشم...ناسلامتی حامله ام...
هوسوک:آخه هیکل خیلی برات مهم بود.همیشه یادمه میگفتی....
هیون جو:آره خب....ولی مادر شدن با ارزش تره...
هوسوک:ای جان....دیگه بزرگ شدی...
هیون جو:اوپا...الان دیگه ۲۸ سالمه ها..
هوسوک:ولی اصلا عوض نشدی....
هیون جو :شاید....
هوسوک:بگذریم...بیشتر دقت کن این بار...ماه آینده هم برو ببین جنسیت بچه چیه...
هیون جو:آره..حواسم هست .نگران نباش
هوسوک:خیالم راحت شد...پس من برم .
هیون جو:اوکیه...خوش اومدی..تو هم مواظب خودت باش...
هوسوک:باشه خواهر کوچولو..
هیون جو:یااااا...
هوسوک:باشه.باشع...خداحافظ
هیون جو :خداحافظ...
امروز هم سرش شلوغ بود تو بیمارستان....ولی کاری نمیشد کرد...هم اون و هم جونگ کوک....شب ها خسته برمیگشان خونه و جونی نداشتن.سریع میخوابیدن....ولی بازم اذیت نمیشد...اینکه الان خانوادش کنارش بودن خیلی خوب بود....چند وقت پیش هم با پدرش تماس گرفته بود....حال مادرش اصلا خوب نبود....بلکه بدتر شده بود...و اونا نمیدونستن چیکار کنن....
چون خودشون هم مشغول بودن....
ادامه دارد......
۲.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.