پـارت ⑤⑦
پـارت ⑤⑦
تـرنـم٭
سلین:تـ رنم تو واقعا میخواے با رهام بری زیره یک سقف؟؟؟ ـ آخه من نمیفهمم مشکلتون با رهام چیه آخه ؟ سلین با چشمایی که پر شده بود
از اشک گفت:کاش ای کاش همه چیو یادت بیاد و بدونی داری چیکار می کنی.
و از روی صندلی آرایشگاه بلند شد رفت طبقه بالای آرایشگاه کع مارال و آریانا و ویکتوریا اونجا بودن.
بعله همینطور که فهمیدین امشب عروسیمه . الانم تو آرایشگاه هستیم داریم آماده میشیم.
خانم همت:خب عروس خانم بشین تا موهاتو درست کنم. ـ چشم .
و نشستم روی صندلی اونم کارش و شروع کرد خانم همت هیچ وقت نمیزاره تو آرایشگاهش آینه جلو مشتری باشه انقدر کارش خوبه که آدم ذوق زده میشه.
خانم همت بعد از یک ساعت که موهام و درست کردم اومد سراغه صورتم و آرایش و شروع کرد ناخونامم روز قبل درست کرده بود گفته بودم مشکی باشه همه هم خیلی شاکی شدن که چرا تو روز عروسیم میخوام لاک مشکی بزنم.
خانم همت:خب عزیزم برو لباستم بپوش بعد میتونی خودتو ببینی .
رفتم تو اتاق و لباسی و که رهام گرفته بود و پوشیدم با کفش های ست سفیدش.
از اتاق رفتم بیرون دیدم دخترا دم درن وا چرا اینا همشون لباس مشکی پوشیدن. تا من و دیدن اومدن جلو و گفتن:واای چقدر خوشگل شدی.
ـ شما ها چرا لباس مشکی پوشیدین؟؟ سلین:به نظرت چرا؟؟؟؟ ـ خب من که دارم خوشبخت میشم. مارال:هه خوشبخت ـ آ بسه دیگه حالا برین رهام الان هاست که بیاد دنبالم.
داشتم میرفتم که با حرفی که ویکتوریا زد وایسادم. ویکتوریا:به حرفای سپنتا درست فک کردی ،؟؟ هه سپنتا دیروز اومد پیشم و بهم گفت که عاشقمه و خیلی وقته دوسم داره اما من گفتم دوستش ندارم و فقط مثله یه برادر بهش
نگاه می کنم.
برگشتم سمتش و گفتم:آره من اون و دو سـ دوست ندارم و سرم و انداختم زیر و رفتم تا وسایلمو بردارم. زنگ زدم به رهام که گفت دم دره .
بچه ها هم آماده شده بودن. شنلمو پوشیدم رفتم دم در که یهو چشام تو چشای سپنتا قفل شده بود اونم اومده بود فک میکردم نمیاد.
یـک ـ پـارت ـ ویـژه ـ در ـ کـامـنـت هـا .
لایـک ـ و ـ کـامـنـت ـ فرامـوش ـ نـشـه.
تـرنـم٭
سلین:تـ رنم تو واقعا میخواے با رهام بری زیره یک سقف؟؟؟ ـ آخه من نمیفهمم مشکلتون با رهام چیه آخه ؟ سلین با چشمایی که پر شده بود
از اشک گفت:کاش ای کاش همه چیو یادت بیاد و بدونی داری چیکار می کنی.
و از روی صندلی آرایشگاه بلند شد رفت طبقه بالای آرایشگاه کع مارال و آریانا و ویکتوریا اونجا بودن.
بعله همینطور که فهمیدین امشب عروسیمه . الانم تو آرایشگاه هستیم داریم آماده میشیم.
خانم همت:خب عروس خانم بشین تا موهاتو درست کنم. ـ چشم .
و نشستم روی صندلی اونم کارش و شروع کرد خانم همت هیچ وقت نمیزاره تو آرایشگاهش آینه جلو مشتری باشه انقدر کارش خوبه که آدم ذوق زده میشه.
خانم همت بعد از یک ساعت که موهام و درست کردم اومد سراغه صورتم و آرایش و شروع کرد ناخونامم روز قبل درست کرده بود گفته بودم مشکی باشه همه هم خیلی شاکی شدن که چرا تو روز عروسیم میخوام لاک مشکی بزنم.
خانم همت:خب عزیزم برو لباستم بپوش بعد میتونی خودتو ببینی .
رفتم تو اتاق و لباسی و که رهام گرفته بود و پوشیدم با کفش های ست سفیدش.
از اتاق رفتم بیرون دیدم دخترا دم درن وا چرا اینا همشون لباس مشکی پوشیدن. تا من و دیدن اومدن جلو و گفتن:واای چقدر خوشگل شدی.
ـ شما ها چرا لباس مشکی پوشیدین؟؟ سلین:به نظرت چرا؟؟؟؟ ـ خب من که دارم خوشبخت میشم. مارال:هه خوشبخت ـ آ بسه دیگه حالا برین رهام الان هاست که بیاد دنبالم.
داشتم میرفتم که با حرفی که ویکتوریا زد وایسادم. ویکتوریا:به حرفای سپنتا درست فک کردی ،؟؟ هه سپنتا دیروز اومد پیشم و بهم گفت که عاشقمه و خیلی وقته دوسم داره اما من گفتم دوستش ندارم و فقط مثله یه برادر بهش
نگاه می کنم.
برگشتم سمتش و گفتم:آره من اون و دو سـ دوست ندارم و سرم و انداختم زیر و رفتم تا وسایلمو بردارم. زنگ زدم به رهام که گفت دم دره .
بچه ها هم آماده شده بودن. شنلمو پوشیدم رفتم دم در که یهو چشام تو چشای سپنتا قفل شده بود اونم اومده بود فک میکردم نمیاد.
یـک ـ پـارت ـ ویـژه ـ در ـ کـامـنـت هـا .
لایـک ـ و ـ کـامـنـت ـ فرامـوش ـ نـشـه.
۳.۹k
۳۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.